۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

دیگه نمی خوام توی این دنیا باشم

دلم نمی خواد بیشتر از این توی این دنیا زندگی کنم. این دنیا دنیای ایدآلی نیست... حتی دنیای نرمالی هم نیست.
این دنیا دنیای مزخرف و گوهیه....
دوستیاش، ادماش، دشمنیاش... کثافت ترین کار دنیا تولید مثل و از اون کثافت تر فلسفه ما برای بقای نسله... ما موجودات حقیر و کثافتی هستیم و بچه هایی که پس میندازیم از خودمون بدبخت تر و کثافت تر....
دنیای اید آل برای ما یعنی وقتی کسی در حقمون ظلم میکنه منتظر میشینیم تا یکی از توی آسمون تیر غیبشو حوالش کنه و طرف کونش پاره بشه...
واقعا اگر این جوری بود و عدالت فرای زمین خاکی ما وجود داشت این دنیا میتونست دنیای ایدآلی باشه.... اما نیست...
الکی خودمون رو گول میزنیم...
یک روز حتی مردن هم مسخره میشه... زندگی و مرگ و پوچی و کل این کس شعرا... یک چیز سیاه تر و ترسناک تر از همه اینا پشتشون هست.... یک چیزی که مثل خوره روح ادما رو میخوره و خوشبخت کسیه که دردی حس نکنه و هیچ وقت نفهمه چیزی نیست جز، قسمتی از یک گله برای تغزیه خوره ها و کرمهایی که اول از روحش و بعد از گوشت تن گندیدش شیکماشون رو سیر میکنن.....
اما وقتی ول ول زدن این کرما و خوره ها رو زیر پوستت حس میکنی درد میکشی... از دیدن صورتها و شنیدن حرفا و تحمل کردن لمسهای اجباری درد میکشی.....
و هیچ امیدی برای خلاصی نیست.... هیچی...

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

شب بود،سرد بود،در اتوبوس بود...


هوا سرد بود، خسته و بی حوصله بودم و باید سوار آخرین اتوبوس اون شب میشدم...  اتوبوس خلوت بود و راحت تونستم روی صندلی مورد علاقم بشینم....
بعد من دو تا پیرزن هم سوار شدن...اونا روی صندلیهای جلوی من نشستن... میتونستم ببینمشون و صداشون رو هم بشنوم.
دقیقا علت اینکه اون شب رو یادمه یکی از اون دوتا پیرزنا هستن.... میدونید از اون اتفاقا و آدمایی که اتفاقی یک گوشه این دنیا میبینی و بعد نمی تونی فراموششون کنی... دوتا پیرزن چروکیده.... بهارشون مدتها پیش تموم شده بود و صورتشون پر خطهای شکسته و چین و چروک بود.
یکیشون عادی تر بود ولی اون یکی.....
شاهکار بود..... موها و ابروهاشو با رنگ مشکی پر کلاغی رنگ کرده بود ... یک مانتوی کشاد بنفش تنش بود... رژ قرمز زده بود... جوراب کهنه مشکیش سوراخ بود و یک جفت هم صندلِ تابستونی مردونه قهوه ای، که برای پاش لااقل دو شماره گشاد بود توی اون سرما پوشیده بود.... شاید الان با این توصیفات پیش خودتون بگین چه پیرزن چندش آوری بود؛ اما... اما اینطوری نبود. اون زن، برای من یک تصویر جذاب بود.... با دوستش روی صندلی اتوبوس نشسته بودن... و حرف میزدن... اولش هیچ توجهی به اونا و حرفاشون نداشتم... موزیک توی گوشم تا آخر زیاد بود. اما کم کم .... اون زن... نمی دونم چطور براتون توصیفش کنم.... اون زن یک لذت به تمام معنا بود... انگار نه انگار که اطرافش دنیای دیگه ای هم هست، آدمای دیگه ای با چشما و نگاه های خیره. با شگفتی از کارت اتوبوس استفاده کرد و براش این کارتها جای بلیط کاغذی جالب بودن.... از توی نایلون دستش دوتا کیک بیرون آورد از این کیکهایی که نون رضوی توی دکهاش میفروشه و شبیه شیرینی دانمارکین.... به سه سوت کاغذشو باز کرد و با لذت با سه تا گاز بزرگ کیک رو خورد .... با هر بار گاز زدن میگفت :(( اومم...چقدر خوشمزن....)))
نمی دونید؛ تا نبینید نمی تونید بفهمید چی میگم... تمام وجودش پر لذت بود و من از دیدنش لذت میبردم. از این بی خیالی و از این بی تفاوتیش و ندیده گرفتن بقیه آدمای دورو برش... در اون چند دقیقه دیدم که چطور یک نفر داره ثانیه به ثانیه عمرشو زندگی میکنه.... هر دوی ما توی یک ایستگاه پیاده شدیم... اون خداحافظی گرمی با دوستش کرد و گفت فردا میبینمت.... حتی مسیر مونم تا یک جا یکی بود.... دوست داشتم دنبالش برم ببینم خونشون کجاست... اما شب بود و سرد و من از درون پیرتر از اینکه دنبال اون خانم راه بیوفتم تا ببینم کجا زندگی میکنه... با خودم گفتم اون رو دوباره میبینم.... حتما نزدیک هم زندگی میکنیم.....
حالا، تقریبا سه ماه از اون روز گذشته و من دیگه اون پیرزن رو ندیدم....
غریبه ها.....
چهره های گذرایی که توی خیابون و تاکسی یا فروشگاه می بینید و نمی تونید فراموششون کنید.... آدمایی که دوست دارین بهشون زل بزنید و تماشاشون کنید عین یک فیلم سینمایی جذاب.

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

شعری از دکتر مصطفی بادکوبه ای

الا فرزند اهریمن ، تو از ایران چه میدانی؟
وزین هنگامۀ هستی بجز زندان چه میدانی؟

... الا ای حضرت مرگ، معظم مرجع تردید...
تو از رازِ تنِ گُل در تلاش جان چه می دانی؟


خدایی را که آوردی کلامش سوء ظن دارد...
تو از ایثار عشق جاودان یزدان چه می دانی؟


سکوتِ عشقِ را جنگل نشینان ساده می فهمند
مدیحه خون ! ... تو از آوازِ مَهرویان چه میدانی؟؟؟

توانِ عشق بخشیدن، توانِ ذات آدمها است...
ازین مهتابِ گوهر گونه ای نادان چه میدانی؟؟؟


چه حکمت تیشه دستانرا سکونت با گُل نرگس
تو غیر از همنشینی با سیه کاران چه میدانی؟؟؟


به بازار تجارت حرفۀ دین و خدا مفرورش
الا ای فاسد اندیشه، تو از ایمان چه می دانی؟؟؟


ندانستـــــــی، نمیدانــــــــــی، نخواهــــــی تا ابد دانـســــــت....
که کُشتـــن کار حیوانیســت، از انسانیـــــت ... چه میدانـــــی؟؟

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

بوی مهر....

از روزهای درس و مدرسه بوی تند توالتها و آبخوریهای کثیف یادم میاد.
معلمهای زشت ٫ کوتاه ٫ بدلباس. نمرات تک، ردیف تنبلها. ساعتهای کشدار. ناظم ـ که تصویر مخوف زندان بان بود ـ و مدیر، مأمور اجرای حکم اعدام.
مادر شاکی... توسری، سرزنش. زجر خوندن یک خط ((آن مرد بادام دارد... سارا توپ دارد...سارا تاب بازی میکند...)) ، پشت دست سنگین پدر، فواره خونِ دماغ.
ترس... ترس...
حسرت داشتن یک کولی پشتی. دفترهای بی جلد کثیف. خنده ی بچه های  لوس و نور چشمی معلم، کفشهای پاره، دعوا... « منم سوپر من» . محرومیت از لذت تکرار کارتونهای تکراری (پسر شجاع) ، (هاج زنبور عسل) ، (نل) ...   کاش همشون توی جهنم بسوزنو فراموش بشن.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

درباره ما

خیلی چیزها هستن که به ما آدمها هشدار میدن که زندگی و روزهامون رو بیخود و تکراری هدر ندیم. و به یادمون میارن که تقریبا همه ما در یک دوره کوتاه از جوانیمون چه بلندپروازیها و آرزوهایی داشتیم، چه نقشه هایی برای آینده خودمون و دنیا داشتیم.... و سعی میکنن بهمون تلنگر بزنن تا از این گرداب روزمرگی بیرون بیایم... تقریبا نصف بیشتر کتابها و فیلمها و موسیقی ها و محصولات فرهنگی که ساخته میشه قصدشون همینه.
مثلا من الان دارم فیلم درباره اشمیت رو میبینم... توی ساعتهای طولانی و کشدار اولین شب پاییز دارم پای اینترنت و صفحه های مجازی گشت میزنم _چون توی دنیای واقعی امنیت اینو ندارم که حتی روز هم بتونم برم  بیرون از خونه و تنهایی یا با کسی توی خیابون یا پارک قدم بزنم_ اهل بیت هم پای ماهواره بی هدف کانالها رو بالا و پایین میکنه و روی این فیلم چند دقیقه نگه میداره.

درباره اشمیت، درباره مرد 65 ساله ایِ که باز نشسته شدِ و همین باعث میشه خط ثابت و یکنواخت زندگیش بهم بریزه.... اون سعی میکنه روز مرگیشو دوباره به وضع سابق دربیاره ولی هنوز با شرایط جدید اخت نشده زنش میمیره. اون بیچاره هی بیشتر و بیشتر از این خط یکنواخت و بی دردسر زندگیش دور میشه.... یک جای فیلم  دلتنگیش از مرگ زنش رو این جوری بیان میکنه که "قدر چیزایی رو که داری بدون، تا چیزی رو از دست ندی نمی فهمی چقدر برات مهم بود" اما هنوز حرفشو تموم نکرده نامه های عاشقانه زنش وبهترین دوستش رو پیدا میکنه و می فهمه زنش لااقل سالها قبل بهش خیانت کرده.... بیچاره اشمیت هی بیشتر و بیشتر از مدار خودش دور میشه.......
میدونید! این دقیقا قصه زندگی خیلی از ماهاست. با خوراکیهای مورد علاقمون، پول بخور و نمیر و خانواده های وصله پینه دار و خدایانمون و مقدساتمون و اسباب بازیهای دیگمون زندگی و روزهامون رو طی میکنیم... و جالبیش اینه که اکثر ماها هم از چیزایی که داریم ناراضی هستیم و ظاهرا تا از دست ندیمشون قدرشون رو نمی فهمیم و تا سند خیانتشون رو پیدا نکنیم درک نمیکنیم چقدر پوچ و بی معنی هستن یا بودن.........

ما بلد نیستیم از زندگی درس بگیریم.......و زود میمیریم با یک حس پشیمونی و پوچی دردناک. و همیشه آرزومون زندگی طولانی تر بوده تا اشتباهاتمون رو جبران کنیم اما من با هر کسی بخواد شرط میبندم اگر عمر آدما جای 70 یا 100 سال 500 سال هم بود باز تغییری در وضعیت ما آدما و اون حس پشیمونی و پوچی نمیکرد.


۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

به سلامتی ساحل سلامت.....

نمیدونم دیگه به چی باید گفت تحقیر؟! دیگه چطور باید انسانی رو تحقیر کرد؟! دیگه برای شکستن یک نفر چه باید کرد؟!
بنظرم حرفایی هم نظیر(( تو نشکستی... اونها بودن که تحقیر شدن تو مردونگی یا زنونگیتو نشون دادی... تو بودی که سر بلند شدی)) و غیره دیگه نمیتونه از این درد و تحقیر کم کنه...یا تسلی روح زخمی یک انسان باشه... من خیلی بد بینم... هر چی هم میگذره بدبین تر میشم... برا همین امیدوارم اینجور نباشه....
اما خودم رو و تو رو و ما و شما رو در این تحقیر مقصر میدونم... همه ما در به وجود اومدن چنین روزای سیاه و دردناکی مقصریم...
در تنهایی هامون و شکستامون و ناکامیها... حتی در خشک شدن دریاچه ها و شکستن پل ها و دزدیده شدن رای ها و زندانی شدن صداها... ما مقصریم چون اجازه دادیم باهامون چنین رفتاری کنن و به قول برشت وقتی سراغ همسایه من رفتن سکوت کردم....
ما مقصریم چون احساس گناه نمی کنیم.... چون سوال نمی کنیم... چون اجازه میدیم هر موضوع اجتماعی رو به چوب سیاست بزنن و چون خودمون حق شهروندی خودمون رو محترم نمیدونیم... چون با دیگران اون طور رفتار نمیکنیم که دوست داریم با خودمون رفتار بشه... چون زود دردهامون التیام پیدا میکنه با بهانه ها... چون به خودمون دروغ میگیم که نیاز نیست ما انتقام بگیریم خدا حق ما رو یک روزی حالا خودش میگیره از ظالما... چون خیلی خرافاتی هستیم... چون باور نمیکنیم سفیدِ سفید بودن و سیاهِ سیاه بودن به یک اندازه مزخرفه... چون کلهامون پوکه... چون تبمون تنده زود سرد میشه.... چون نمیخوایم باور کنیم همه بهشت رو دوست ندارن یا همه از رقص عربی یا باسن جنیفر لپز یا اذون بلال حبشی به یک اندازه خوششون یا بدشون نمیاد.....
شاید من از همه نوشته های سمیه توحیدلو یا عقاید مذهبی و سیاسیش ویا چادرش خوشم نیاد...اما حق ندارم وقتی انسانی رو که آزارش به من نمیرسه و داره با قلمش حرفاشو میزنه و طرفداری از عقایدش با چماق و زور نیست به این شکل تحقیر میکنن سکوت کنم... حق ندارم بگم به من مربوط نیست... حق ندارم احساس همدردی در خودم حس نکنم....
خانم توحیدلو همه ما، هر روز، تحقیر میشیم.... باید پاشیم و با این زخمها به راهمون ادامه بدیم این تنها راه جبران این تحقیرها و زخمهاست.
http://smto.ir/?p=4789

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

یک پست دیگه بدون ویرایش

دلم میخواد درو دیوار اینجا رو سفید کنم... تازگی علاقه عجیبی به رنگ سفید پیدا کردم... دوست دارم همه جا رو یک دست سفید کنم...همه چیزو... حتی کلاغا رو... تمام فصلها و آدما رو یک دست رنگ سفید بزنم.
چی میخواستم بنویسم؟!
این پرش افکار بد چیزیه... میای یک چیزی بنویسی یک دفعه چند فرسنگ از اون هدف فاصله میگیری یک چیز دیگه ای مینویسی باز میبینی توی یک فضای دیگه هستی و باز تموم نکرده میپری سر یک شاخه جدید... البته در دنیای امروز اینو عیب نمیدونن بهش میگن مینیمالیست نویسی... والا.... اینم از سواد کم منه که یک چیزی شنیدم و اونقدر گشادم که لااقل نمیرم توی ویکی پدیا یک سرجی کنم ببینم مینیمالیست یعنی چی؟
اینجا خوبه... منظورم جزیره هایی که داشتمهِ... آدرساشون فرق میکنه ولی همیشه همشون خلوت و ساکت بودن ... عین یک دفتر خاطرات عمومی... آهان یادم اومد....یادم اومد میخواستم چی بنویسم... میخواستم یک مطلب بنویسم درباره اینکه چرا آدما دروغ میگن، دروغ در روابط و افکار و احساسات و دشمنی و دوستی هاشون و حتی دروغ در ذائقه غذاییشون...آیا این همه دروغ باعث میشه خوشحال تر و خوش بخت تر یاشیم؟ این فیس بوک و توییتر و گوگل پلاس و ده تا دنیای مجازی موازی دیگه پر شده از هایکووارهای میلیونها آدم که در بدی دروغ و دورویی؛ ناله و آه  مینویسن، و اینکه چقدر خوبه اصلا به حرف بقیه مردم اهمیت نمیدن و سعی میکنن با حقیقتِ چیزی که هستن خوشحال و خوش بخت باشن و توی توییت ها و استاتوسها شون میخندن به ریشِ داشته یا نداشته بقیه دنیا و عین ستاره اول تاتر ژست میگیرن و تراژدی زندگی رو توی مشتاشون میچلونن و بی پروا، از سکس و روابط آن چنانی و آرمانهای آنچنانی ترشون میگن و بقیه رو به خاطر کوته بینی و کج اندیشی و ترسها و دروغهایی که به خودشون و دیگران میگن مذمت میکنن که آی ی  ی ی ی ی ی ی ی ی ی  دنیا بیا که تماشای ما کنی، که همه مثل موج دریا به تن من میکوبن و من مثل صخره قرص و محکم سر جامم، و تنهایی من شده رفیقم و عشق گذشته و این زخم توی قلبم منو ساخته و حرفو حرفو حرفو حرف و کیلومترها حرفو و بازم حرف و حرف......... بازم حرف و حرف ......
اما این کامپیوتر رو که خاموش میکنیم و صفحاتمون رو میبندیم... میشیم اون سوپر من خسته و زپرتی که شنلشو ازش گرفتن و به زمین تبعیدش کردن...به دنیای واقعی میون بقیه سوپر قهرمانهای شکست خورده، به سرزمین سقوط کرده ها.......
حتما باید بعدا یک پست دربارش بنویسم.......

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

به سبک نامجو

هیچ هیچ هیچ هیچ هیچ... هیچم پوچم  چرا چیزم...چیز چیز چیز چیز تو چیز ...چیز .... چه چه چه چه چه چگوارا  را را را را کردند مار را ... آ آ آ آ آ آ  آی دلم.
هیچ هیچ هیچ هیچ...هیچیم ما ...پوچیم چیزیم پوچ.... موچ... بکن توش.... روش..... توش.... سوزنستو و دم موش... خسته ام از این همه روتوش.... بیا بشین توش..... آه
آخرش پوچیم پوچ.
برو بیرون.... گمشو.

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

عطر سیر ...رنگ قرمه سبزی

زنان خانه دار عطر سیر داغ  را میدهند و دستانشان هم رنگ قورمه سبزیست. آنها شاد ترین و خوش طعم ترین لحظات زندگی ما را می سازند و بعد از تمام اینها ؛ تمام این فداکاریها همه تحقیر آمیز نگاهشون میکنند... انگار اونها هیچ وقت هیچ آرزو و رویای بزرگی نداشتن... خیلی از این زنها موقع پوست کندن پیاز یا شستن لباس چرکهای سوار سفیدشون دارن ته مونده خاکستر رویاها شون رو زیرو رو میکنن و این خیلی خطر ناکه... اگر زنان  به این راحتی این خاکستر رو به باد نمیدادن خیلی از ماها این روزا رو نمیدیدم و پا توی این دنیا نمیزاشتیم و این همه درباره ناامیدی هامون و یاس ها ویا پیروزیهامون ناله و شکوه سر نمیدادیم.... کلا جهان جای خلوت تر و بهتری میشد.... اما گاهی راهی و چاره ای جز دفن این آرزو ها نیست...
بیچاره زنان آشپرخونه ای.... زود یاد میگیرن خوش بخت باشن... شایدم زود یاد میگیرن نقش بازی کنن... زود یاد میگیرن و دلخوشن که روزی یکی دربارشون بگه، چه زنان از خود گذشته ای بودنند.....

امروز عطر سیر میدم و دستام سبز شدن و اصلا نمی تونم خودمو درک کنم یا بشناسم....فقط میدونم بچه ها این غذا رو دوست دارن و گرسنه نمی مونن....

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

ماه رمضون و کاسه های نذری

خب چطور شروع کنم به نوشتن ! اخه نمی دونم چطوری شروع کنم هر چی بخوام درباره این ماه بگم و تعریف کنم چیزایی هست که دیگه بهشون اعتقاد ندارم.... تنها چیزی که یادم میاد یک مشت خاطرست ... خاطرات خوبی هم بودن... سفره سحری و افطار، اجبار مادر برای خوندن نماز سر وقت و کاهلی نکردن....آخ، ربنای شجریان رو بگو..... کاسه های نذری که دم خونه می آوردن... فرقی نمیکرد دیر یا زود یا مادرم یک چیزی می پخت و کاسه کاسه برای همسایه ها میداد ببرم یا اونها دم خونمون چیزی می آوردن و باید توی کاسه هاشون چیزی میزاشتیم و دم خونهاشون پس میدادیم. مامانم آشپز خوبی بود مخصوصا آش که می پخت همه همسایه ها منتظر بودن...، منم دختر نازی بودم، یک چادر سرم میکردم و با عشوه و ناز و خنده میرفتم دم در خونه همسایه ها،همیشه سر میکشیدم ببینم پسراشون مالی هستن یا نه.شانس من هیچ مالی نبودن اگر هم بودن اونقدر بزرگ تر بودن که جای عروسک باید باهام بازی میکردن، شانسه دیگه.... .
مامانم هیچ وقت حلوا و شله زرد نتونست خوب درست کنه.... در عوض من امروز یک شله زردی درست کردم که بیا و ببین. کاسه کاسه کردم ، روشون مغز بادوم و دارچین ریختم...دست بچه ها رو گرفتم و رفتیم دم خونه همسایه ها... چرا؟!
باور کنید نمی دونم.... شاید  فقط میخواستم بچه ها هم توی این سن همچین خاطراتی از من در ذهنشون باقی باشه و وقتی بزرگ شدن اینجوری بهم فکر کنن....شاید همین بوده.... .

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

دولت هم برود شهروند نمی آید.

اگر به عنوان اقرار به جرم تلقی نشه... اعتراف میکنم داشتم توی فیس بوک چرخ میزدم که دیدم یکی نوشه" ششمین شماره هفته نامه شهروند امروز منتشر شد!". فکر کردم داره از شماره های قدیمی میگه اما با کمی دقت دیدم این شماره جدیده  و ظاهرا شهروند از توقیف در اومده... واقعا خوشحال شدم... اندازه شنیدن خبر آزادی زید آبادی... ((هر چند اون طفلکی دو روز نصفه نیمه اومد دیدن خانوادش بعد دوسال ... دیگه اونقدر دست و پامون توی گردو گیر کرده که همینم برامون مثل خبر عروسیه)).
به هر حال اولین کاری که امروز کردم این بود که رفتم و شماره جدیدی هفته نامه عزیزمو خریدم.....
و اولین چیزی که بنظرم رسید بعد از سه سال توقیف این بود که ((شهروند)) هم مثل ابطحی دست کم یک 10 یا 20 کیلویی وزن کم کرده... ورقهاش نازک تر و جنس کاورش آسیب پذیر تر شده بود و از همه بیشتر جای خالی محد قوچانی و اسمش بود.

توش از فیروزابادی و دستگیری آب بازها و محمد تقی مصباح یزدی و امنه بهرامی و تحولات جهان عرب و اوضاع سوریه و هوگو چاوز و جانشینیش نوشته بود.... با خاطرات و چیزی که من از شهروند یادم بود کلی فاصله داشت... مثل ببری که دندوناشو کشیدن و دمشو قیچی کردن و تعلیمش دادن که گربه خونگی باشه...اما با این وجود هنوز لابلای این نوشته ها غرور و تیغ برنده قلم زنای قدیمی رو میشد حس کرد؛ با اینکه خیلی از اون اسمها امروز مرعوب هستند و ممنوع قلم و محکوم به سکوت... عین اعترافات تلوزیونی که میشد از بین اون حرفای خنده دار و اعتراف به گناه مُرسها و علامتهایی دید که حقیقت رو بهمون می فهموند... اره ... ظاهر لاغر و اعترافات تلوزیونی زندانیها خیلی با ماها حرف زد.... حالا این حکایت نشریاتمونم شده....
شهروند امروز شاید امروز ظاهر یک گربه خونگی نحیف رو داشته باشه اما هنوز درونش یک ببر زندگی میکنه... هنوزم خوندنش لطف و لذت خودشو داره و شاید این یک حرکت دوباره باشه.
با اینکه بنظرم همه چیز خراب شده ...اما بلاخره دیر یا زود از بین ویرونه ها هم جونه ها شروع میکنن به سبز شدن.

پیوست: عنوان این مطلب از تیتر شماره83 هفته نامه شهروند امروز/ دوره جدید /چاپ6 /انتخاب شده.

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

بنی آدم.....


نگاش عبور کرد... شکست... پاره کرد... الکترونها و نوترونها رو.. همه قوانین فیزیک و ریاضی و اخلاقی  بشر رو... همه رو پشت سر گذاشت...پاره کرد... تف کرد بهشون... نگاهش همشون رو زیر سوال برد ... از شون یک چیز فقط پرسید...یک سوال بی جواب... نگاهش نگاهش نگاهش (( میپرسیدن اون چشما؛ آخه چرا؟))... از بین تمام فاصله ها و معیارهای شناخته شده و ناشده گذشت و رد شد و محوشون کردو ... نابود کردو... درست وسط قلب من نشست.... قلبم خونی شده...بریده... ناقصه.... آخ...آخ... چقدر ناتوانم... چقدر بدبختم... نگاهش انسانیت رو زیر سوال برد.

دست دراز کردم... فاصله ای نبود... تن نحیفشو... یک پاره استخون رو بغل کردم محکم به سینم چسبوندم.... آخ؛ طفلکم... منو ببخش... برای تمام ظلمی که در حقت کردم... برای تمام لقمه های اضافی که خوردم و تمام قطره های آبی که بی یاد تو به دهان هرزه ریختم... اخ طفلکم... منو ببخش... منو ببخش... منو ببخش
 محو شد... توی قطره های شور اشکم که فقط عطشش رو بیشتر میکرد ناپدید شد... انگار هیچ وقت متولد نشده بود...............................................................................................................................
....................................................................................................................................
..................................................................................................................................
.....................................................................................................................................
...............................................................................................................................
...................................................................................................................................
............................................................................................................................

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

تمام مهر های زندگی من

تمام آنان که  نامشان به مهر مربوط بود و با مهر شروع یا ختم میشدند... هیچ در اخر برایم نداشتن... جز خاطره اخرین نگاه تلخ و متنفرشان.... نگاه بیزارشان از یک شکنجه گر....
نگاهی که بی انکه خود بدانند توانستن تمام خشم و نفرتشان را در من بدمند و ذره ذره این تن پاره پاره گردد...
ای............................
خستمه.....
تشنمه.....
سردمه.....


دلم تنگه... دلم خونه...برای بچه ای که به دنیا نیاوردم...ولی بزرگش کردم.... اما امروز محرومم از دیدنش.... ارشیا دلم برات تنگ شده مادر جون... تو کجایی...
 لعنت به اونی که تو رو از من جدا کرد... لعنت بهش با اینکه توی زندگیم عزیز ترین بود...

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

صد سال تنهایی ما.....

کتاب صد سال تنهایی رو سالها پیش خوندم.مثل خیلی از کتابهای دیگه، فقط چون گفته بودن باید خوندشون؛ و فقط چون هر کی میخواست بگه سرش به تنش می ارزه و توی کلاس برای دبیر و هم کلاسیها پزی دادنی داشته باشه و حرفی بزنه و نقل قولی کنه تا روی حرفش حساب باز کنن و توجه کنن به چیزی که میخواد بگه درباره این کتابها حرف میزد... بوف کور... صد سال تنهایی... مکتب دیکتاتورها... لبه تیغ ... ارابه خدایان کتابهای کافکا و غیره....
صدسال تنهایی رو توی همون دوران خوندم. از این کتاب میترسیدم... هنوزم میترسم. خیلی از اون کتابها رو دوباره خوندم و  خوندنشون مثل این بود که اولین باره که میفهمم چی میگن...اما صدسال تنهایی ترسناک بود... اونقدر ازش ترسیدم که کتابشو پشت همه کتابها گذاشته بودم یا به قولی زندانی کردم که دوباره چشمم به کلماتش نیوفته... برای همین الان باید از حافظم کمک بگیرم تا چیزی که میخوام بتونم از این داستان نقل کنم.

یک جایی از این داستان تمام مردم شهر یک بیماری میگیرن که حافظه هاشون پاک میشه... یعنی اگر گاو رو می دیدن نمیدونستن به چه دردشون میخوره و برای چی ازش استفاده میکنن یا لیوان یا همدیگه رو،و نسبتهای فامیلیشون رو یادشون نمی اومد...برای همین روی یک تیکه کاغذ مینوشتن این گاو و شیرشو میدوشیم و میخوریم .....

کاش همچین بیماری بیاد و کل زمینو بگیره... واقعا درک نمی کنم اون  غریبه ای رو که یک روز از راه میرسه و بیماری مردم رو درمان میکنه... اخه برای چی همچین کاری کرد... اونا خوشبخت بودن.

تنهایی آدم از اونجایی شروع میشه که  نمی تونه فراموش کنه....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

نسلها بی معنا هستند

در ایران مرزی بین نسلها وجود ندارد... دهه 50 و 60 و 70و80و 90و.... فرق چندانی باهم نداریم... به قول رفیق سابقی همه ما نسل سوخته هستیم....چه اهمیتی داره دوره ریاست جموری کی و چی بودیم یا وضعیت اقتصادی و فرهنگیمون چطور بود... در حرف و تئوری چرا اما در عمل نه... همه سوار یک اتوبوس میشیم و با یک فرهنگ لمپنی سرو کار داریم... فرق ما فقط در نوع برخوردمون با شرایطه... که به دهه تولدمون ربطی نداره...بین بچه های دهه 60  و 70 . 80 . غیره هم کسانی هستن که راحت تسلیم شدن و تن دادن به شرایط یا که هنوز تسلیم نشدن و تن ندادن به لمپنی... یا مهاجرت کردن یا موندن و سوختن... یک جورایی ما با پدر و مادرمون و خواهر برادرمون و نوه نتیجهامون فرقی نداریم....وارد جزئیات نمیشم که تفاوتها در جزئیان زیاده اما در کلیات به قولی سرو ته یک کرباسیم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

فروپاشی یک ملت

این نامه را برای مردم ایران می نویسم و مقصودم از مردم ایران، کسانی همچون خودم نیستند؛ مقصودم همه مردمانی هستند که به عنوان ایرانی در سراسر خاک ایران و سراسر جهان زندگی می کنند. برای تویی می نویسم که در روستایی یا شهرستانی از ایران، رنج فقر و فلاکت و دشواری نان را هر روز حس می کنی. برای آن ایرانی می نویسم که در شهرهای بزرگ کشور شاهد فروپاشی و مرگ جامعه ای در مقابل چشمانش است. برای پلیس و بسیجی می نویسم که روزها بر فرزندان مردم خشونت را تحمیل می کند و شبها قهر فرزندانش را احساس می کند که از فلاکت یک جامعه رنج می برند. برای فروشندگان و بازاریانی می نویسم که مشکل اقتصادی کشور را جلوی چشم شان و با پوست شان می فهمند. برای پزشکانی می نویسم که می بینند نظام بیمار و غیرمسوول پزشکی کشور بیرحمانه با بیماران رفتار می کند، برای زندانبانی می نویسم که زندانی را شکنجه می کند و برای زندانیانی می نویسم که خشونت و بیرحمی زندان جان شان را به لب می رساند. ای کاش می توانستم صدایی باشم که وادار کنم نمایندگان همین مجلس بفهمند چه بلایی دارد به سر مردم می آید. نامه را برای تحصیلکردگانی می نویسم که می دانند ویرانی اجتماعی چه سرنوشت دشواری برای جامعه است. برای آنهایی می نویسم که در داخل کشور خفه می شوند و قصد فرار دارند و حق دارند. برای مهاجرینی می نویسم که دلشان برای ایران تنگ می شود و برای مادر و پدر و خواهر و برادرشان دلتنگ و رنجورند. برای رهبری می نویسم که نمی داند که حفظ حکومت بر مردمی که در حال ویرانی هستند، هیچ فضیلتی ندارد. برای رئیس جمهوری می نویسم که برای حکومت کردن بر مردم، آنان را نابود می کند. برای وکلای مجلسی می نویسم که موکلین شان در عذابی سخت غوطه ورند. برای روسا و کارگزاران قوه قضائیه می نویسم که نه تنها ویرانخانه عدالت را اصلاح نکردند، بلکه با صدور احکامی غیرانسانی نقش مهمی در ویرانه ساختن تمام ایران دارند. برای چشم های نگرانی می نویسم که درد جامعه را می بینند و حس می کنند و دستان شان بسته است و هیچ کاری از آنان ساخته نیست. آنها که می توانند کاری بکنند، خود شعله آتش نابودی را فروزان تر می کنند و آنان که قصد اصلاح دارند، کاری از دست شان برنمی آید. برای غالب و مغلوب، قاهر و مقهور، حاکم و محکوم و قاتل و مقتول می نویسم. از تو می خواهم که بخوانی، هر چند که ممکن است مرا دوست نداشته باشی، یا حوصله شنیدن خبر بد را نداشته باشی. خبر تلخ است، جامعه ما در حال مرگ است.

می نویسم برای مردم ایران، نه برای رهبران حکومت، نه برای رهبران مخالفان، و نه برای حامیان دولت یا مخالفان آن، اگرچه برای همه آنها هم می نویسم. می نویسم برای مردمی که در بیرون ایران دستی از دور بر آتش دارند، یا در داخل ایران در آتشی افروخته می سوزند. می نویسم برای آنها که درد را تا عمق جان حس می کنند، یا اگر چه در ایران زندگی می کنند، در کنج عافیت یا پناه قدرت نشسته اند و نمی دانند که اگر امروز هم نشوند، فردا شعله های آتش خانمان آنان را هم به باد خواهد داد. این نامه را برای همه و همه مخالفانی می نویسم که هر کدام گمان می کنند در جنگ با حکومتی که بر جامعه مشرف به موت اگر پیروز شوند، کسی خواهد بود که بر او حکومت کنند. سوگمندانه باید بگویم که اگر به فردای این موجود فکر می کنید، یادتان نرود که ممکن است این موجود فردا دیگر زنده نباشد. ما در وضعی دشوار زندگی می کنیم. دشوارتر از همیشه. برای اصلاح طلب و انقلابی، برای سکولار و مذهبی، برای سلطنت طلب و کمونیست، برای مجاهد و درویش، برای زن و مرد و برای هر کسی که هنوز فکر می کند ایرانی است، می نویسم.

می خواستم نامه ام را گزارشی کنم به خاک ایران. اما و هزار اما که این خاک اگرچه برای من به اندازه جانم مهم است، اما خطر بزرگی که ایران امروز را تهدید می کند، متوجه این خاک نیست. سرزمین ایران می تواند بهشتی شود یا جهنمی، بی آنکه در تاریخ صد سال بعد آن تلخی این روزگار منعکس شود. آن چیزی که امروز در حال نابودی است، روح ملت ایران است. روح ملت ایران و کالبد جامعه ایران. می گویم جامعه و قصدم این است که بگویم که از نگاه من به عنوان دانشجوی همیشه جامعه شناسی، جامعه هویتی جدا از تک تک مردمان دارد. جامعه می تواند بیمار شود، روان جامعه می تواند آسیب ببیند، کالبد جامعه می تواند چنان زخمی شود که تا سالها بهبود پیدا نکند. من نگران امروز ایرانم. جامعه ایران با پیکری رنجور و ویران شده، تکیده و پیر شده، مستاصل و سرگردان، شاهد گسترش سرطانی بدخیم است که هر روز دامنه و عمق بیماری آن بیشتر و بیشتر می شود.

به آن می ماند که زندانی در اعتصاب غذای تر باشد، قاضی در سفر و گشت و گذار باشد، خانواده زندانی پشت در زندان مستاصل ایستاده باشند. نگهبانان در خواب باشند و زندانی به روز بیست و پنجم رسیده باشد. وقتی سه هفته از اعتصاب غذای تر بگذرد، تمام چربی های موجود در اندام انسانی آب می شود و کم کم ماهیچه های بدن شروع می کند به آب شدن. بینایی چشم ها آسیب می بیند. اگر در روز سوم اعتصاب غذا، یک روز گرسنگی به دو روز درمان نیاز داشته باشد، در روز دهم هر روز اعتصاب غذا به سه روز درمان نیاز دارد. در روز بیستم هر روز اعتصاب غذا به ده روز درمان نیاز دارد و در روز سی ام، هر روز بیشتر اعتصاب غذا به دو ماه درمان بیشتر نیاز دارد. جامعه ایران مانند اندام زندانی اعتصاب غذا کرده ای است که در روز بیستم اعتصاب غذاست، هر روز که بگذرد، وضع او وخیم تر می شود، اگر بیست روز دیگر بگذرد، فلج کامل رخ می دهد یا جامعه به کمای کامل می رود. برخی جوامعی که چنین روزهایی را گذرانده اند، تا دهها سال بهبود نمی آیند. بخش اعظم کشورهای اروپای شرقی، ویتنام، کامبوج، افغانستان و بسیاری کشورهایی از این دست، هر کدام به چنان مصیبتی گرفتار شده اند که سالها طول می کشد تا درمان شوند. ما در چنین شرایطی هستیم. در حالی که اندام رنجور زندانی که دیگر هشیاری هم ندارد، در گوشه ای افتاده است، بخش اعظم نیروهای اجتماعی ایران در حال درگیری با همدیگرند، رهبر و رئیس جمهور، مجلس و دولت، نیمی از دولت با نیم دیگر آن، نیمی از حکومت با نیم دیگر حکومت، اصلاح طلب با رادیکال، مذهبی با سکولار، ساکن ایران با مهاجر، همه داریم در کنار نعش جامعه که حیات ما به او بستگی دارد، یقه خودمان را پاره می کنیم و نمی دانیم که اگر او بمیرد همه ما می میریم. چشم می بندم و خبرهای تلخی که حکایت از فروپاشی جامعه ایران دارد، را مرور می کنم.

نامه مهدی محمودیان در هفته پیش از فاجعه ای خبر داد که در زندانهای ایران می گذرد. فاجعه ای به نام شکنجه و تجاوز به زندانیان و مصرف مواد مخدر در زندانهای ایران که در کنار بخشی از مجرمانی که خود حاصل جامعه ای بیمارند، انبوهی از زندانیانی که تنها به دلیل شرایط اقتصادی کشور، در آن نگهداری می شوند و تعداد زیادی از بهترین فرزندان کشور که بخاطر دفاع از آزادی و قانون و عدالت، روزهای سخت زندگی خود را در زندان می گذرانند. محمودیان گزارش می کند که لواط به صورت یک قاعده مرسوم در زندان درآمده و اجاره دادن و خرید و فروش زندانیانی که مورد عمل جنسی قرار می گیرند، امری معمول و رایج شده است. دردناک این است که هر نوع رابطه جنسی میان مردان در جامعه ایران، قانونا هم حرمت شرعی دارد و هم جرم محسوب می شود. وقتی در سالن شش اوین بودم، قرار شد که بخاطر قانون تفکیک جرائم زندانیان، برخی از زندانیان موجود در سالن شش مالی به سالن چهار منتقل شوند. سالن شش شامل زندانیانی بود که جرائمی از صدور چک بی محل تا کلاهبرداری و جعل مدرک و رشوه و حتی کیف زنی و جیب بری داشتند. زندانی شصت ساله ای را که مردی محترم بود و نمی دانم به چه دلیل به جرم جیب بری به اوین آمده بود، قرار شد به سالن چهار برود. سالن چهار مخصوص زندانیانی بود که حداقل یک قتل و بعضی از آنها تا شش هفت قتل کرده بودند و منتظر پرونده و اعدام بودند. در آن سالن هیچ نگهبانی جرات وارد شدن نداشت و برای بازدید آن باید یک گردان نیروی انتظامی با تجهیزات کامل می آمد، تا ماموران جرات گشتن سالن را داشته باشند، طبیعی بود کسی که سه بار باید اعدام شود، ترسی از هیچ چیزی ندارد. در سالن چهار، گنده لات ها هر کدام " فنچ" و " بچه" خودشان را داشتند، بچه ای که گاهی مردی 30 ساله بود. وقتی به مرد شصت ساله سالن ما خبر دادند که باید به سالن چهار برود، بدنش می لرزید. می دانست که آنها از یک مرد شصت ساله هم نمی گذرند. پیرمرد آنقدر گریه کرد تا افراشته، که نزد همه زندانیان حرمت داشت و حرفش را می خواندند، روی دست او برای سعید سامورایی گنده لات سالن چهار پیغام نوشت که ایشان از دوستان من هستند. مرد رفت و فردای آن روز آنها بازش گرداندند، در حالی که می گفت در تمام آن 24 ساعت تحت حمایت گنده لات های سالن بود و با این وجود در تمام 24 ساعت نتوانسته بود بخوابد. رابطه جنسی و عملا تجاوز به زندانی در اوین قانونی مرسوم شده است. م.ق. زندانی سیاسی جوان همراه ما، در سالن دو علاوه بر اینکه همه اموالش مورد سرقت قرار گرفت، با حمایت برادر حدادیان روضه خوان که زندانی بود، توانست در آنجا یک روز بماند و مورد تجاوز قرار نگیرد. این که می گویم در بهترین شرایط زندان اوین بود، آنچه محمودیان گزارش کرده است و 28 زندانی مهمی که همه شان وزنه های سیاسی کشور هستند، آن شرایط را تائید کرده اند، نشانگر عمق فاجعه ای است که در لایه های مختلف جامعه ما می گذرد. من خود بارها با زندانیانی گفتگو کرده ام که در تمام عمرشان حتی یک بار هم تریاک دست نزده بودند و در اوین معتاد شده بودند. جلوی چشم خود من در شرایطی که همه می دانستند امروز تریاک خواهد آمد، نیم کیلو تریاک وارد بند شد. و همه می دانستند که بسیاری از نیروهای انتظامی به این دلیل دوست دارند به اوین ماموریت بگیرند که با حمل و نقل مواد به داخل زندان، پولی در بیاورند. فقط تعداد کمی از اتاق های سالن شش به عنوان بهترین سالن آموزشگاه بود که در آن مواد مصرف نمی شد. برای آنها که پول دارند، تریاک و هروئین و کوکائین و برای آنها که ندارند، مصرف قرص های مختلفی که برای خواباندن زندانیان به وفور توزیع می شود، با استنشاق قرص های پودر شده به عنوان " دماغی" زندانی را تا آخرین روزهای زندگی اش همراهی می کند. من به چشم خود دیده ام زندانی ای که از 25 سالگی تا 35 سالگی بخاطر جرائم مالی در زندان بود و در آنجا معتاد شده بود و مفعول شده بود و پول ماهانه می گرفت تا مواد مصرف کند. او " آش و لاش" ی بود که هیچ اتاقی قبولش نمی کرد و به همین دلیل دائما به حال بیهوشی کامل گوشه ای در راهرو، جنب آتشخانه زندان می خوابید. دیگر حتی برای لواط هم او را نمی خواستند. دیگر حتی فراموش کرده بود که فرزندانش در بیرون زندان هستند. او در همان روزها که در اوین بودم، جلوی چشم همه ما در حال رفتن به دستشویی خودش را خراب کرد و بعد از حمل او به بهداری دو روز بعد مرد. به همین راحتی. وضعیت زندان های کشور، چنانکه توسط اکثر زندانیان سیاسی روایت شده است، وضعی کاملا آلوده است. از مواد مخدر و تجاوز و اهانت و تحقیر در بازجویی تا انفرادی های طولانی مدت که زندانی را دچار بحران روحی شدید می کند و شکنجه به اشکال گوناگون تا وجود بیماری هپاتیت و سایر بیماری های خونی و عفونی که خطر مهمی برای زندانیان است. این زندان جمهوری اسلامی است، زندانی که رهبر انقلابش نام آن را آموزشگاه گذاشته و تعداد بسیاری از بهترین فرزندان این کشور در گورهای انفرادی و جمعی آن مدفون اند. این فاجعه ای است که اگرچه در ابعاد آسیب های اجتماعی آن بیش از یک دهه سابقه دارد، اما شکنجه گرم و شدید اخیرا تشدید شده است. خبری که مهدی محمودیان داد و بخاطرش به انفرادی رفته و این خبر توسط 28 زندانی مهم سیاسی کشور تائید شده موضوع وحشتناکی است. شاید یکی از بدترین جنبه های این وضعیت، آزار خانواده زندانیان برای ترساندن و فشار آوردن به آنهاست. وقتی اراذل و اوباش برای آزار اندیشمندان و اهل فکر دست شان باز می شود، طبیعی است که چنین وضعیتی نیز ایجاد خواهد شد.

ممکن است گفته شود این زندان است و زندان برای مجازات است، این استدلال غلط می تواند شنیده شود، اما خبرهای وحشتناک فقط این نیست. تصویری که از استادیوم آزادی در دو هفته گذشته منتشر شد، فریادهای دسته جمعی تماشاگرانی را نشان می داد که به بسیجی های موجود در ورزشگاه بدترین فحش ها را می دهند. شاد نشویم از اینکه چنین می شنویم. دلمان خنک نشود. این فریاد نشانه زخمی بزرگ بر تن یک جامعه است. فحاشی جمعی به بسیجی هایی که مردم را در خیابان کشته اند و حالا نمی خواهند بگذارند حتی عده ای فوتبال شان را هم با شادمانی ببینند، نشانه بدی است. گرمایی که احساس می کنیم، گرمای بدن زنده شاداب نیست، تب بیماری است که تا عمق جانش دچار عفونت و کثافت و ناپاکی است. این تب جامعه ای است که در فضایی عفن و آلوده دست و پا می زند. فریاد آدمی است که در حال خفه شدن است و نشان از نفرتی دارد که اگر تبدیل به رفتار شود، بی نهایت خطرناک است. اینکه بخش اعظم جامعه نه مخالف حکومت، بلکه دشمن پلیس و دولت بشوند، این یک نشانه تلخ است. من نمی خواهم کوچکترین نقد و نهی را در مورد آنان که بدترین فحش ها را می دادند، بکنم. به کسی که تنش بخاطر عفونت تب کرده است، نمی توان گفت چون من گرمم می شود تب نکن. او بیمار است. اتفاقا بیماری را همان بسیجی هایی ایجاد کرده اند که حالا مورد هجوم عمومی تماشاگر قرار می گیرند. همانهایی که نخواستند جمعیت آرام و بی صدای ما را در 25 خرداد تحمل کنند، حالا تند ترین فحش ها را مجبورند بشنوند و هیچ کاری هم نمی توانند بکنند. حالا دیگر آنها فقط با یک گروه تحصیلکرده و شیک و تمیز و اهل فکر طرف نیستند، بلکه با انبوه عظیمی از جوانان پرانرژی طرفند که اگر آنها بخواهند دست به طرف آنان دراز کنند، چنان عقوبتی می بینند که به خواب هم ندیده اند. شاید از شنیدن این فریادها کسی را خوش بیاید، اما من فاجعه ای بزرگ را احساس می کنم. فاجعه تبدیل یک جامعه فرهنگی و انسان و شریف به جامعه ای عصبی، خشمگین و پر از خشونت و سخت سری.

باز هم ممکن است کسی یا کسانی بگویند که فحاشی و بدگوئی و بددهنی موضوع دیروز و امروز ورزشگاههای ما نیست. اما اشتباه نکنید. این تماشاگران فوتبال نیستند که عامل این وضع بد هستند. کل جامعه آلوده شده است. وقتی مداح اهل بیت، در ملاء عام به معاون رئیس جمهور، گیریم دولت کودتا، رسما او را به آلت تناسلی رئیس جمهور تشبیه می کند و یک ماه بعد گروهی از طرفداران مشائی، با گاز اشک آور به آن مداح حمله می کنند، یعنی موضوع اصلا ربطی به یک گروه اجتماعی ندارد. وقتی رئیس جمهوری که سه ماه قبل، با امام زمان مقایسه می شد، توسط همان افراد به عنوان فردی دیوانه، فریب خورده، دارای علاقه غیر اخلاقی به معاونش توصیف می شود. وقتی مشائی به عنوان جن گیر، رمال، دارای رابطه فاسد اخلاقی با تعدادی از زنان در حوزه های مختلف توصیف می شود، چه تمام اینها واقعیت داشته باشد، چه هیچ واقعیتی پشت این اتهامات نباشد، نشانه بیماری بسیار بدی در جامعه است. مجلسی که چهار ماه قبل خواستار اعدام شخصیتهای بزرگ و فرهیخته ای چون میرحسین موسوی و کروبی می شود و دو هفته قبل شعار مرگ را در مورد احمدی نژاد بکار می برد، یعنی این مجلس یک بحران سنگین دارد. بگذارید پرده پوشی نکنم و بگویم که وقتی مرجع تقلیدی مانند آیت الله صانعی به رئیس جمهوری که با زور بر مسند قدرت نشسته می گوید حرامزاده، وقتی رئیس جمهور جلوی دوربین، در ملاء عام به مردم دروغ می گوید و به آنان فحاشی می کند و روشنفکران را بزغاله می خواند. وقتی رهبر حکومت که خودش فکر می کند رهبر همه مسلمانان جهان است، به آمریکا فحش های چارواداری می دهد، این یعنی " آش و لاش" ها قدرت اصلی اجتماعی را دارند و آنها تعیین می کنند که نوع گفتمان ما باید چه باشد. سه شعر جدید علیرضا قزوه و صدها شعر مخالفان و موافقان حکومت را تحلیل محتوا بکنیم و حجم کلمات رکیک و فحاشی در آنها را بیرون بیاوریم تا معلوم شود چه حجم بزرگی از نفرت و کینه در میان ما وجود دارد. نفرتی که در هیچ حالتی پسندیده نیست. روزی که میرحسین موسوی که هرگز در این بیست سال، نه تنها برای پذیرش مسوولیت بلکه حتی برای یک گفتگوی ساده هم وارد مجادلات سیاسی نشده بود. او بدون اینکه با خاتمی که نزدیک ترین فرد به او بود، آمد و در مناظره خود گفت که برای اینکه کشور به وضع خطرناک رسیده است، آمده است. راه اصلاح بیماری های فراوان اجتماعی وجود داشت. و ما همین را می خواستیم. رهبر نظام، با زشت ترین رفتارهای غیرقانونی، فراقانونی، غیرعادلانه و غیرانسانی، تمام راههای اصلاح را بست و قدرت را به دست اوباش و اراذلی مثل طائب و نقدی و رادان داد که سابقه مجرمیت دو نفر آنان آشکار بود. شخص طائب بخاطر کتک زدن همسرش تا سرحد مرگ سالها قبل از دستگاه خامنه ای و توسط شخص مجتبی خامنه ای رانده شده بود. نقدی پرونده جرم مشخص داشت و محکوم شده بود. آیت الله خامنه ای تنها و تنها و مطلقا به این دلیل که قدرت خود را حفظ کند، تمام راههای اصلاح را که دلسوزان کشور می گفتند بست و کشور را به دست مشتی لات بی سروپا داد. آنچه می بینیم محصولی است که رهبر  و رئیس جمهور و رئیس مجلس و آقایانی که در مقابل این بی خردی ساکت نشستند، کشته اند و حالا توفان درو می کنند که باد کاشته اند.

مرگ سیامک پورزند، نشانه دیگری است از فاجعه ای انسانی که در حال وقوع است. پیرمردی هشتاد ساله را که اگر با معیارهای غیرعادلانه موجود، اگر بنا بود مکافات شود، حداکثر باید یک سال زندان می رفت. می گویم با معیارهای غیرعادلانه، و می دانم که او جز صلاح کشور را نمی خواست و جز دوستی فرهنگ و هنر و مردم چیزی در دلش نبود. آزاده دخترش و مهرانگیز همسرش گفته اند که او علیرغم گفته همگان دلبسته جنبش اصلاحات بود که قصدش اصلاح معایب کشور بود. دستگیری او برای به دست آوردن اطلاعات، از ابتدا فقط و فقط بخاطر اختلاف میان وزارت اطلاعات و سازمانهای اطلاعات موازی بود. برای این بود که او را تخلیه اطلاعاتی کنند. او زندانی تهران شد. در خانه اش بود و تنها بود. فرزندانی که عاشقانه دوست داشت نمی توانست ببیند، کشورش را هم دوست داشت. خودکشی او امری آگاهانه و اعتراضی به زندگی ذلت باری بود که به او تحمیل شده بود. او شهادت داد به وضع کثیفی که در کشور موجود است. پورزند، فقط پورزند نیست، هزاران تن مانند او گرفتار وضع استیصال اند. آنها مستاصل و سرگردان و آشفته اند. زمانی مصاحبه ای کردم با سه تن از پناهندگان کوبایی، از روزنامه نگاران سرشناس کوبا که بعد از سالها مقاومت و کار در آن کشور، سرانجام گریخته بودند تا جان شان را نجات دهند. یکی از آنها می گفت مردم ما بتدریج خودکشی می کنند یا می میرند. آنها در حالی سوار قایق های فرار به فیلادلفیا می شوند که شانس زنده ماندن فقط پنج درصد است. مردم کوبا در مستی دائمی وضعیت را می بینند و نمی بینند، فقط بخاطر اینکه یک دیکتاتور ابله عقب مانده، حاضر نیست بعد از پنجاه سال دست از توهمات خود بردارد و این ملت هم شانس ندارند که خبر مرگش را بشوند. کشوری که تبدیل به ارزان ترین فاحشه خانه ملی جهان شده و جاکش معظم رهبری آن را بعهده دارد و گاهی هم از فواحشی که ارز به کشور وارد می کنند قدردانی می کند. جامعه کوبا سالهاست که در حال کوماست. هیچ کس هیچ معنایی برای زندگی اش ندارد. خودکشی یا مرگ تدریجی یا جوانمرگی حاصل این استبداد است. هر که شعورش بیشتر باشد بیشتر در یاس و نومیدی دست و پا می زند. نه می شود گریخت، که می دانی کشورت را جا گذاشته ای، نه می شود ماند که جایی برای نفس کشیدن نیست.

مشکل موجود میان رهبری و رئیس جمهور ایران، این است که هر دو همه قدرت را می خواهند. طبیعی است که چنین اتفاقی ممکن نیست. به همین دلیل است که هر دو نقشه حذف طرف مقابل را در ذهن دارند. در این میان این دو زمانی را که باید صرف رسیدگی به این بیمار شود، از دست می دهند و هر روز مرگ او را تسریع می کنند. هفته قبل، بودجه کشور، بعد از دو ماه تصویب شد، در حالی که همان روز، رئیس جمهوری که ده روز در خانه نشسته بود، به سر کار آمد و هشت وزارتخانه را بطور غیرقانونی در هم ادغام کرد. معنای دیگر این کار بودجه نویسی دوباره برای کشور است. از طرفی مجلس معتقد است که کار دولت غیرقانونی است و شورای نگهبان هم حرف مجلس را تائید می کند، از سوی دیگر، وزرا رفته اند و در خانه نشسته اند. این لجاجت برای کسب قدرت و قدرت نمایی، کل نظام اداری و طبیعتا نظام اقتصادی و اجتماعی را ویران می کند. گوئی که احمدی نژاد می خواهد زمین سوخته به دشمن اش تحویل دهد. در این مجادله آنکه نابود می شود جامعه ایران است. جامعه ایران در شرایطی که اگر دولت بطور دائمی هم کار کند، با سرعت به عقب می رود، در درگیری میان گروههای قدرت له می شود. انگار در اتاق سی سی یوی بیمار قلبی ده دوازده نفر مشغول دعوا باشند و همدیگر را می زنند و دستگاه تنفسی بیمار را قطع می کنند و دستگاههای حیاتی مداوای او را از بین می برند.

وضع امروز کشور، از سالها قبل توسط جامعه شناسان و اقتصاد دانان پیش بینی شده بود. تقریبا اکثر کارشناسان گفته بودند که اگر روند جامعه رو به اصلاح نرود، یا تغییر اساسی رخ ندهد، جامعه ایران دچار فروپاشی می شود. فروپاشی جامعه اتفاقی است که ما نشانه های آن را می بینیم. احمدی نژاد هم حاصل این روند و هم محصول این روند است. کل نظام جمهوری اسلامی بیمار است. این بیماری هیچ علاجی جز تغییر بنیادین ندارد. ما همه راههای اصلاح را رفتیم و به نظر می رسد بدن جامعه ایران سیستم ایمنی خود را نیز از دست داده است.

هنرمندانی که رذالت دشمنی با مردم را پذیرفته اند و خود نیز بخشی از جامعه ای است که خود را بی آینده می بیند و به همین دلیل رفتار غیرشرافتمندانه برایش بی معنی است، به حج می روند و در بعثه رهبری عکس می گیرند و این تناقض حالت امروزشان با دیروز، آن بی هنجاری موجود در جامعه را نشان می دهد. بخش وسیعی از جامعه در فقر مطلق دست و پا می زنند، قیمت کالاهای اولیه ای که برای زنده ماندن آدمی لازم است روز به روز به سوی ارقام نجومی میل می کند. حکومت و دولت از هیچ حیثیتی نزد افکار عمومی جهان و حامیان سابقش برخوردار نیست. همزمان با این که جناحی در حکومت برای نزدیکی به آمریکا التماس می کند، حماس مشغول مذاکره با اسرائیل است. قرار است فردا یک نفر به که مورد اسید پاشی قرار گرفته است، طرف مقابل را با پاشیدن اسید قصاص کند. استبداد مثل انفجاری بزرگ اتمی که تبدیل به گرد و خاک می شود و بر تن و چهره همه می نشیند همه مردم را بیمار کرده است. مخالفان قصد نابودی حکومت را دارند و حکومت نیز قصد افزودن دشمنان جدیدی به انبوه دشمنان خود را دارد. جامعه ایران زیر این وضع کثیف دست و پا می زند و انگار آنها که در درون اند هوای عفن و آب ناگوار را حس نمی کنند، که به آن عادت کرده اند و آنها که دور اند آنقدر قدرت تخیل ندارند که این همه ویرانی را بفهمند. وضع دشواری است. گفته است

ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آب های ناگوار

ابراهیم نبوی، 24 اردیبهشت 1390

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

یک سال گذشت

از صبح حال عجیبی دارم... دلم شور میزنه.... این هوایی که نفس میکشم، این روزا یک چیزی رو میخواست بگه.... از صبح دنیا دور سرم داره میچرخه.... یک چیزی بود که نمی خواستم یادم بیاد.... برادر اصلا فراموش نکردم که الان یادم بیاد...اما هوای اردیبهشت بوی تو رو داره.... چی دارم میگم!... نمی فهمم!... فقط میدونم یک سال گذشت ... یک سال دیگه نیستی... یک سال .... دقیق تر بگم 20 روز دیگه میشه یک سال گذشته از اون شبی که بی خبر تو و شیرین ، علی ، فرهاد و مهدی رو از سلولهاتون در اوردن و بردن پای چوبه دار تا  زهر چشم بگیرن تا زهرشون رو بریزن...تا بگن ما می تونیم، میتونیم هر کسی رو حتی بیگناه حتی با  وجود احتمال حکم ازادی، حتی بدون حکم، حتی بدون خبر، اگر با ما  در بیوفته سر به نیست کنیم.... ای خدا اگر بودی اون شب باید خودتو میکشتی از خجالت.
غریب کشتنت... غریب جنازتو از مادرت دزدید ... غریب دادنت دست خاک.... ای وای، ای وای

یک سال گذشته فرزاد... یک سالِ نیستی برادر... رفتی... راحت شدی... ما موندیم  با  روی سیاه  و دستای بسته  و تنی که به فاحشگی دادیم.

بخواب....اون شب تو پیروز میدون بودی....مثل سیاوش که از آتش گذشت ، حالا
ما موندین و شَرمِ این سیاوش کشون.

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

شاد باش لعنتی!

مستقیم اومد و جلوی من وایستاد. فکر نمیکردم با من داره حرف میزنه... صداش مثل نجوای یک بچه خجالتی بود... فقط حرکت لباشو می دیدم و یک کتاب توی دستش که به طرفم گرفته بود.
متوجهش بودم... اما فکر نکنم خودش بدونه... پوست رنگ پریده و سفیدی داره. از اون صورتهایی که همه میگم مثل شیر برنجه اما من ماتی این صورتها رو دوست دارم...  چشماشو آرایش نمیکنه وبرای همین اون رژ لب صورتیش مثل نور افکن از دور هم جلب توجه میکنه... اهل نماز خوندنه و جوان.... شاید اولین سالهای دهه دوم زندگیش باشه.... شاده و میخنده و احتمالا  اصلا نمیدونه زودتر از چیزی که فکرشو کنه تموم میشه..... متوجهش بودم... یک ماه هی نزدیک و نزدیک و نزدیک تر سعی میکرد بشه اما شاید این اخما و صورت خشک و بدون خنده  جلوشو گرفتِ  تا حرفی بزنه.

_این آشنایی ها دیگه برام تکراری شده... از اول تا اخرشو بارها و بارها تجربه کردم _.

تا اینکه امروز صبح بدون هیچ مقدمه ای دیدم جلوم وایستاده...اونقدر آروم حرف میزد که نفهمیدم چی میگه... بهش گفتم: با من داری حرف میزنی!
محکم تر کتاب رو اورد جلوی صورتم و بلند تر گفت: این کتاب خوبیه... دیدیش؟ خوندیش؟
تقریبا کتاب رو به زور گذاشت توی دستم و گفت بهش نگاه کن، کتاب خوبیه....
روی جلد رو نگاه کردم... خوندم: شادباش
یک دفعه اون صدای ارومش رو بلند کرد ؛انگار میخواست داد بزنه: شاد باش لعنتی!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم... گفتم با منی الان؟
گفت: اسم کتاب اینه، شادباش لعنتی!  کتاب خوبیه خوندیش؟
گفتم : نه
گفت: بهش نگاه کن..بخونش. و بعد خودش رفت و کتاب توی دستم موند.
اتفاقی وسط کتاب رو باز کردم....
یک متن کوتاه اومد که تا تهشو خوندم  و جذابیت اون نوشته باعث شد بیشتر ورق بزنم و چندتا صفحه دیگه هم بخونم. اعتراف میکنم کتاب خوبیه،خود عنوان کتاب به تنهایی کلی جذابیت داره، اگر دوست دارید بخونیدش. مجموعه ای از جملات قصار و نصایحِ راه گشا و امید بخش  نسیبتون میشه . اینو کسی داره میگه که دیگه اعتقادی به این جملات و امیدها نداره .اما همچنان فکر میکنه شاید هنوز دیگران به تغییر و امید باور داشته باشن.

((فیل هرگز یادش نمی رود))
اولین ترفندی که فیلبان برای جلوگیری از فرار فیل به کار می برد این است. وقتی فیل هنوز خیلی کوچک است پای او را با زنجیر سنگینی به زمین می بندد، بنابراین وقتی فیل بخواهد فرار کند،زورش نمی رسد و تسلیم می شود. کم کم فیل آنقدر به اسارتش عادت می کند که حتی وقتی تنومند و نیرومند می شود، تنها کاری که فیلبان لازم است انجام دهد، این است که زنجیری دورپای فیل ببندد_ حتی یک شاخه هم میتواند همین اثر را داشته باشد_ و فیل دیگر حتی تلاشی هم برای فرار نخواهد کرد.
پیوست: این متنی بود که وقتی اولین بار این کتاب رو باز کردم اومد.

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

...

کاربر مورد نظر خیلی وقت پیش مرحوم شده... این صفحه سفید، همیشه سفید میمونه. چیز تازه ای برای نوشتن نیست و فکری برای بیان کردن... آه، روزمرگی... چقدر شیرین بودی. آدم تا چیزی رو از دست نده درکش نمیکنه... نه درک نمیکنی چقدر این زندگی مزخرفه بدون روزمرگی ها و چیزای تکراری...بدون سنتها و بندها و چیزای دستو پاگیر... واقعا شرمندم اگر گاهی با حرفام دیگران رو ترقیب کردم به شنا در جهت خلاف آب... در جهت خلاف جریان بودن.. متاسف اگر کسی میخواست رگ دستشو بزنه یا قرص بخوره مانعش شدم... با تمام وجودم پشیمونم که خودمم وقتی جرات و اراده و انگیزشو داشتم کوتاهی کردم... توی دنیا یک طبیعت ارزش دیدن داره که نابودش کردیم و به گند کشیدیمش.. یکی هم پول زیاد بهش معنا میده که ما نداریم... یعنی دوست عزیز ما جزو اون قشری نیستیم که بتونن و اجازه داشته باشن از چیزی لذت ببرن....و موزیک.... الان فقط حصرت جای خالی عجوبهای دیونه ای مثل بیتلز ها و پینگ فلویدو میخوریم... اینکه هیچ وقت نمیشه از نزدیک توی یک کنسرت حسابی موزیک باشی... حصرت خیلی چیزارو داریم ... و فکر میکنم حرفایی که ادم رو به غنائت و لذت بردن از چیزای کوچیک و ساختن و تحمل کردن ترقیب میکنه "کُس شعر" هفت دونگه.... یعنی چی زندگی کوتاه؟ این یعنی چی؟ یعنی چی باید عشق ورزید... یعنی چی این حرفا... اوف... اینجا جهنمه.... با این همه احمق که مصرانه میخوان زندگی کنن و باور کنن خوشبختن و میخوان فکرای مثبت و خوبی هم داشته باشن بدتر و غیر قابل تحمل تر هم میشه... این دنیا مزخرفه... خالق ریده.
یک زمانی میرسه که بودن و نبودن هر دو یکی میشن... به یک اندازه بی معنی. و اگر توی زندگیت چندتاروزمرگی مثل کار و زن و بچه و مذهب نباشه میبینی این زندگی ارزش ادامه دادن نداره. ارزش جنگیدن... ارزش حرفای بزرگان و جملات قصار و هنر و سینما و آدمها و مخصوصا آدمها همشون بی ارزش و بی خودن.
اوف خستم... از این همه چیزای مزخرف دور و برم و این بچه که یک لحظه هم دهنش بسته نمیشه... چقدر حرف برای گفتن داره یک وجب بچه... شاید همه ما اینجوری بودیم و این بچه هم وقتی بزرگتر بشه بفهمه کلمات بی ارزش هستن.. همه شور و شادی بچگونش فقط به خاطر اینه که هیچی نمی دونه و نمی فهمه.

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

خداحافظ...صفر...سلام

همه چیز رو میشه دوباره از صفر شروع کرد.دوباره از صفر شروع میکنم به نوشتن و یادگرفتن، به دوستی و رفاقت، به کارو بار، به عشق بازی و... اصلا زندگی رو میشه از صفر شروع کردو همه چیز رو ساخت و از صفر تجربه کرد.
نه مشکلی نیست. همه چیز رو میشه دوباره از صفر شروع کرد. فقط....

تنها چیزی که نمی شه دوباره به صفر برگردوند ((زمانه)).
زمانی که صرف آدمها و کارهایی کردی که آلان برات اندازه یک "صفر" بیشتر نیستن. دوستیهاشون... حرفاشون... درد دلاشون... دروغاشون همه و همه صفرِ....و تو نمی تونی زمانی که صرفشون کردی و از دست دادی دوباره برگردونی روی نقطهء صفر.
این ریشه همه حصرتهای بزرگ و غیر قابل جبرانِ این بشرِ دوپاست.

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

دنیا جای بیرحم و زشتی نیست ما بد ساختیمش

اینجا لب ساحله...
ساحلی با دریایی که هیچ بطری خالی روی موجاش شناور نیست...
خورشید غروب میکنه و ساعتها و ساعتها این غروب طول میکشه و صدای موجها و شنها و نسیم و تن برگ های درختای موز توی گوشم میپیچه....
من رابینسون خوشبختی هستم...

هر روز، توی شلوغی شهر ... شونه به شونه مردمی با لچکای سیاه کثیف توی اتوبوس.... صدای سرفه و تف و حرفای مفت...  بوی دود و بوق ماشین و گرما و آفتاب که انگار به لباس های سیاه و بلندو گشاد ما دهن کجی میکنن... همه جای این شهر رو بوی عرق گرفته.

گرممه.. میخوام لخت بشم... یک برکه پیدا کنم توش شنا کنم...برم لب ساحل روی ماسه ها قدم بزنم و هیچ چشمی و صدایی دورو برم نباشه... هیچکس.

دیشب خواب دیدم توی سرم یک غده گنده سبز شده....همه ما داریم توی سرامون یک چیزی میکاریم.... که نتیجشو  یک روز میبینیم.

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

نوروز 1390

میتونستم خیلی چیزا بنویسم .. میتونستم نوروز رو تبریک بگن. میتونستن جک بگم یا حتی یک متن پر سوزو گداز شاعرانه... ولی هیچی اندازه مقاله ای که ازرشید اسماعیلی خوندم درباره محمد مختاری بیان گر سالی گه گذشت و چیزی که می خواستم نبود و نیست...
سال نو مبارک و نوروز همیشه پاینده... تا کسانی هستن که ایستاده مردن رو بلدن دیکتاتورها بر قرار نخواهند بود.


به پدر و مادر محمد مختاری


خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشسته زیستن در ذلت خسته‌ام، این را روی صفحه فیس بوکش نوشت، دستبند سبزش را به دستگیره در بست و رفت و دیگر بازنگشت.
شاید کمتر کسی را بتوان پیدا کرد که پس از خواندن مصاحبه فرشته قاضی با اسماعیل مختاری پدر محمد، بغضی در گلو ننشانده باشد و نم اشکی بر گونه نرانده باشد. پدری داغدیده که با ‌‌نهایت درد و متانت از شهادت دردانه ۲۲ ساله‌اش می‌گوید.
به نظر من شهادت محمد مختاری تا کنون تراژیک‌ترین مرگ فعالین سبز در تظاهرات خیابانی بوده است. محمد آشکارا یک سبز بود. تحلیل داشت، هدف داشت و می‌دانست چه می‌کند، برای پرداخت هزینه اعتقادش آماده بود و در پیمودن راهش مصمم. مردی که دستبند سبزش را لحظه‌ای "ترک" نکرد حتی زمانی که منفی بافان از مرگ جنبش سخن گفتند. اسماعیل مختاری می‌گوید:
 "محمد مثل جوان‌های دیگر بود، فکرش آزاد بود و دانشجوی سال آخر مهندسی معدن بود. در این جریاناتی که پیش آمده و دو دستگی‌هایی که شده بود محمد طرفدار سبز‌ها بود. یکسال و نیم بیشتر بود که طرفدار سبز‌ها بود و دستبند سبزی به دستش بسته بود. دستبندی که هیچ وقت از دستش باز نمی‌کرد اما روز ۲۵ بهمن این دستبند را باز کرد و به دستگیره در بست و رفت".
باری محمد مثل دیگر جوانان این سرزمین بود، مثل ما. اما شاید تفاوت بزرگی با خیلی از ما جوانان داشت؛ احساس مسئولیتش و شجاعتش، او رااز بسیاری از جوانانی که در خیابان‌ها پرسه می‌زنند متمایز می‌کرد. اشتباه نکنید! قصدم تحقیر دیگران نیست، هرکس در انتخاب راه و شیوه زندگیش مختار است، قصدم حتی مقایسه نیست تنها می‌خواهم نقطه تمایز محمد را با دیگران بر آفتاب افکنم و خاضعانه بگویم او را به خاطر همین تمایزش می‌ستایم.
شاید این حرف بسیاری را خوش نیاید، اما می‌خواهم بگویم الگوی من به عنوان یک جوان سبز نه خسرو گلسرخی است و نه حتی حسین فاطمی. الگوی من محمد مختاری است؛ جوانی که می‌دانست چه می‌خواهد، جوانی که سرشار از زندگی بود، موسیقی پاپ گوش می‌کرد، از نوای گیتار لذت می‌برد و طرفدار تیم بارسلونا بود. جوانی که برای افراد حق زیستن قائل بود، دموکراسی و حقوق بشر می‌خواست و مثل امثال گلسرخی و بسیاری دیگر از مردان و زنان نسل انقلاب در اندیشه ناکجا آباد نبود.
جوانی که غرق در سیاست نبود و زندگی را می‌ستود، جوانی که عقل را بر‌تر از جنون می‌پنداشت. جوانی که قلم وگیتار را بیشتر از اسلحه ارج می‌نهاد اما از ریختن خون سرخش در راه سبزی که می‌پیمود ترسی به خود راه نمی‌داد و نداد.
 او می‌دانست که آزادی را به بها دهند و نه به بهانه. محمد مختاری در خانه ننشسته بود تا دیگران برای آزادی او بجنگند، او چشم انتظار این نبود که "دستی از غیب برون آید و کاری بکند" محمد به خاطر طبع بلندش حاضر بود هزینه آنچه را که می‌خواهد از جیب خود بپردازد نه اینکه با دریوزگی چشم به جیب دیگران بدوزد تا شاید هزینه برابری جویی و آزادیخواهی او با دستی جز دست خودش نقد شود. مقصودم این نیست که هر کس طالب آزادی است باید شهید شود که این سخن به غایت نسنجیده و خود نقض غرض است. بحث بر سر این است که هر که طالب هر چه هست باید آماده پرداخت بهای آن هم باشد و البته باید کوشید مقصود با حداقل هزینه حاصل شود. به هر حال هر کس به‌‌ همان اندازه که می‌پردازد و سرمایه می‌گذارد سود می‌برد.
محمد مختاری الگو و سرآمد نسل ماست. باری او ست که درمان درد را به ما می‌نمایاند نه اسطوره‌های بی‌بنیاد دهه‌های پیشین. مختاری اسطوره نیست اما سرمشق است.
من کوچک‌تر از آنم که در برابر عظمت روح بزرگ پدر ومادر محمد سخنی برای همدلی و همدردی بر زبان جاری کنم، فقط می‌خواهم بگویم خون محمد هدر نرفت. خواستم بگویم خون به ناحق ریخته شده محمد اکنون در رگهای ما جاریست. می‌دانم که کلام را قدرت آن نیست که تسلایی باشد بر این درد عافیت سوز و محنت ساز، اما فروتنانه می‌خواهم بگویم حال که محمد عزیز نیست هزاران جوان سبزی که محمد را الگو و سرمشق خود می‌دانند هستند و آن‌ها همه فرزند شمایند.
بگذارید بی‌پرده بگوم: محمد "قهرمان" نسل ماست. این چه غلط مصطلح و سخن گزافی است که ما به قهرمان نیاز نداریم؟ این جمله از کدام اندیشه سست تراویده است؟ که گفته است که مابه قهرمان نیاز نداریم؟ کدام ملتی بی‌قهرمانی پای در راه آزادی نهاده است و بی‌قهرمانی به مقصد رسیده است؟ آنچه باید از آن گریخت قهرمان پرستی ابر قهرمان ستایی و ابر رهبر نوازی است-ابر قهرمانی که اراده چشم و گوش به او سپرده شود- و الا قهرمانانی از جنس محمد هستند وباید باشند و بی‌آن‌ها راه تاریک و مقصد ناپیدا خواهد بود. می‌خواهم بگویم محمد یکی از قهرمانان نسل ماست و اگر عیب جویان بر من خرده نگیرند مدعی‌ام که او سرآمد قهرمانان نسل ماست.
تاریک اندیشان شب پرستی که شمع را خاموش می‌خواهند و انسان را در رنج می‌پسندند و پروانه را درزنجیر، باید بدانند که از خون این جوانان سرفراز میهن سرانجام لاله خواهد دمید. سبز‌ها محمد را الگوی خویش می‌دانند، محمدی که در برابر ببر کاغذی ارعاب و بلندگوی کریه تزویر شُمایان زیر لب زمزمه می‌کرد:
سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی/ما را زسر بریده می‌ترسانی؟ / ما گر ز سر بریده می‌ترسیدیم/ در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم

http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2011/march/19/article/-7420ef97e6.html

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

عطر باروت، طعم سیگار

چهار شنبه سوری تا قبل حمله اعراب به ایران به چنین شکلی که امروز ما میشناسیم نبوده. وقتی اعراب ایرانو اشغال کردن مردم بالای خونه هاشون آتیش روشن میکردن که این کار نهایتا به چند قیام علیه اعراب منجر شد... مردم هم این سنت رو حفظ کردن و طی گذشت قرنها به شکل امروزیش در اومد.
اما ...امشب ، یعنی آخرین سه شنبه سال 1389این سنت به اصل خودش برگشت ... امشب صدای باروت و ترقه و فریاد و بوق دیوارا رو لرزوند... امشب لاشه خورای مزدور نمی دونستن باید کدوم طرف بدون...
الان دلم میخواد پنجره رو  باز کنم...برم توی کوچه بوی باروت رو محکم با نفسم بکشم توی ریه هام و یک پک پر لذت به سیگارم بزنم... امشب شب خوبی بود... شهر لرزید...
 چقدر  بوی آتیش رو دوست دارم.... چقدر دوست دارم... بوی خشم و ، فحش و اعتراض... بوی نفرت یک ملت و انزجارشون... تمام این بوها رو میخوام توی ریه هام بکشم و تف کنم توی صورت لاشه لاتها.
این اتیش بلاخره ریشه ها شون رو می سوزونه... امروز و فردا نه... ولی یکی از همین روزایی که نیومده این اتیش دامنشون رو میگیره.

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

شب جنون

امشب شب جنونِ. شبی که اگر کودکی دستهاشو به گردنم حلقه نمی کرد، حکایتی داشت رگ و تیغ... این وسوسه چقدر شیرینه....
همیشه تحسین کردم هدایت رو یا پناهی رو... مردمانی که روی مرگ هم با خدا لجبازی کردن... خدا!!! کدوم خدا؟؟؟ کدوم خدا؟؟؟ کدوم خدا رو میگی!!!!
خدای اخوی ها؟ خدای مادر بزرگها؟ خدای اصلاح طلبها؟ خدای بچه های بی خانمان توی خیابون... که شب سر پناهشون زیرپلاست؟ خدای زن فاحشه؟ خدای مرد حاکم؟ خدای مترسک؟ کدوم خدا رو میگی؟ لجبازی با یک توهم......
امشب شب جنون بود... سه بار با سه مرد و یک زن در رویا ارضا شدم....امشب شب جنون بود....
ما ملت خل و چلی هستیم؟ حقارت برای ما یعنی سر به زیری و پنهان کردن لجن یعنی نجابت.... ما ملت پیچیده ای هستیم...سکوت برامون یعنی مبارزه.... سکوت سر کلاس ارزشهای اسلامی... تا نگی:(( اهای فاحشه مغزی.... ریدم توی حلقت))... سکوت کن عزیزم... همینه راهش.
امشب شب جنونه... و ما ملتی که تمام نسلهاش نسل سوختست...همیشه نگران فردا هستیم و همه فردا ها برامون سرنوشت سازه.
آی فردا، چی داری برامون... قراره کدوم محمد یا علی یا سهراب یا سیاوش یا گرد آفرین یا آذر یا کسری یا آرمان یا ندا یا .....خونش ریخته بشه ، قراره فردا اسم کی دزدیده بشه... دل کدوم مادر کباب بشه... کمر کدوم پدر بشکنه... کدوم زن بیوه بشه ... کدوم بچه ای یتیم بشه....آی فردا؛ چی داری برامون؟ دست قاتل نمی لرزه عین دلش که قرصه....
فردا خون می خواد، قربانی طلب میکنه....میخنده، زشت و اهریمنی....دندوناشو نشون میده، چنگالاشو توی دل تاریکی فرو میکنه
امشب شب جنونِ، تاریک و سیاه میخنده، میخنده.....
همه فرداها برای ما سرنوشت سازه.... و ما یک نسل نه؛ ملتی سوخته هستیم بدون هیچ فردایی... فقط باید چشک به خاکستر بدوزیم، شاید ققنوسی متولد بشه.

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

تخته رنگ سیاه بر روی بوم سفید

امروز داشتم یک برنامه مستند درباره یک نقاش نیویورکی معاصر می دیدم.. وقتی میگم معاصر منظور هنر دهه 50 تا 60 امریکاست که هنوز در کتابهای ما بهش میگن مدرن و وقتی میگم هنرمند نیویورکی، منظور اینکه که در زمان جنگ از یکی از کشورهای  جنگزده از ترس جونش یا حزب نازی فرار کرده و به امریکا پناهنده شده....
به هر حال...
امروز داشتم برنامه مستندی درباره هنرمندی می دیم که از طراحی و فرم و رنگ به سطح رسید... سطح خالص...بدون دخالت فرم و به حداقل رسوندن نقش ترکیب بندی... فقط رنگها و نور پهن شده روی بومهای غول پیکر....شگفت انگیز بود و برای اولین بار توی عمرم تونستم به واسطه سانسور نشدن و کیفیت خوب برنامه متوجه بافت و شیارهای مرز بین برخورد دو سطح و رنگ بشم....شگفت انگیز بود....هنرمدرن یا چیزی که در اینجا بهش میگن هنر مدرن تنها تصویر رو بیان نمی کرد... هنرمندان و خالقانش روحشون رو تیکه تیکه می کردن، زندگی شخصی و تصویرشون رو فدای خلق کردن و نمایش می کردن... اونها یک تابلو نمی کشیدن... خودشون رو له میکردن .... به اثر زندگی می دادن به قیمت قربانی کردن خودشون و چه چیزی می تونه با شکوه تر از این باشه!... این زندگی اگر قربانی چیزی نشه پس چه فایده ای داره؟ چه لذتی درش هست؟؟؟؟ هیچ.
امروز داشتم یک شاهکار می دیدم ... کنار چند تا از عزیز ترین آدمای معمولی اطرافم... چند نفر گوشت و خون و استخون... و تمام مدت خیشتن داریم در آزمون سختی به سر میبرد که داد نزنم ((خفه شین، همتون خفه بشین...))  این فقط یک بوم سفید نیست که با یک لایه رنگ سیاه پوشیده شده باشه و شما ابله ها هم نمی تونید یک تابلو حتی شبیه به این بکشید... شما حتی نمی تونید درست تشخیص بدین این تک رنگ بازتاب چندتا نور مختلفه، حتی نمی تونید ببینید این سیاه واقعا سیاه نیست... شما یک مشت ابله هستین، مردمان شکم پرست، آدمایی که زادو ولد میکنن، برای چی؟ برای چی زادو ولد می کنید؟ دلایل دوست داشتنها چیه؟همش ظاهرا...یک مشت قوانین الهی و بنجل....
من خیلی خیشتن دارم... خیلی  بیشتر از چیزی که همه فکر میکنن...
سکوت کردم
چون در اعماق یک بوم سفید پوشیده شده از بازتاب سیاه نورهای مختلف و روح  هنرمندی که در اون دفن شده بود غوطه ور بودم....بدون هیچ شکل مشخص و فرمی... لازم نبود ذهن درگیر معانی فرمها بشه، لازم نبود به چشمها اعتماد کرد...اونجا سطح خالص بود و افق مبهم و رنگ بود.
زندگی چه ارزشی داره؟ روح چه ارزشی داره؟ اگر قربانی نشه...

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

بدون ویرایش

 دلم میخواد یک چیز خوب بنویسم... موضوعی که لبخند به لب  خواننده مجازی بیاره...
دلم میخواد بگم امروز از دیدن یک غنچه کوچیک یا درختی  شاد شدم... دلم میخواد از شادی بی دلیلی بگم... کاش میشد به خواننده مجازی یک حس خوب بدم... اما مقصر من نیستم که دیگه هیچ گلی خودجوش سبز نمیشه و شوق سر زدن نداره و درختهای شهر در مستطیلهای تنگ و کوچیک سنگفرشهای پیاده روها زندانی هستن و خیلی راحت شهرداریها قطعشون میکنن...دلم برای درختها خیلی می سوزه... بیچاره ها.
تقصیر من نیست که قیافه ها عبوس تر از همیشه شده و آدما بی بو و رنگ انسانیت... موضوعی انسانی پیدا نمیکنم برای نوشتن....
هر چی هست درباره زیر پا گذاشتن انسانیته.
بیچاره درختها... این روزا هی زندان سنگ فرشا تنگ و تنگ تر میشه براشون..و خاک کمیاب تر از زندگی....
دلم میخواد دستام رنگی بشه...زیر ناخن هام از رنگهای رنگین کمون چرک بشه... ولی دنیا بدجور سیاه و سفیده... نهایت هنر اینه که خاکستری بشی....
خیلی وقته که دیگه لونه پرنده ها روی درختها نیست... فقط توی قصه ها شاخه درخها هنوز پناه پرندهاست...
این روزا درز خالی و شکافای بتونی توی ساختمونها شده خونه پرنده ها....
دلم برای درختها می سوزه...دلم تنگ شده برای دست کشیدن روی پوستشون...

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

یادداشتی بر یک خودکشی ناکام

خوانده عزیز،
متنی رو که الان می خونی حاصل نوشتن چندین صفحه خشم و ناامیدی و یأس؛ حاصل تکرار مسلسل وار فحشهای رکیک، دود کردن چندین نخ سیگار پشت سر هم دیگست. عصبانیتی بی حد و مرز از اونچه سالهاست بر ما می گذره. اگر فقط بگم ((من)) یعنی کوته فکرم. درست نیست، ((منی)) وجود نداره. ما سالهاست در این اسارتگاه روح و زنجیر تعصب و ویرانگاه اقلیت بودن می سوزیم.
بله.... همه ما اقلیتی بزرگ هستیم، خارج از دایره خودی ها،کسانی که باید ظاهر و عقاید و گرایشات جنسی و سیاسیشون و حتی ذائقه غذاییشون با خودیها یک دست بشه.....
ما اقلیت هستیم.
خونمون حلاله و خودمون هم باور داریم به این تصویر یک دست حل شدن در باورهایی که باوری بهشون نداریم.
این لباس هم رنگِ جماعت رو می پوشیم تا شاید بتونیم آرامش دنیای کوچک خودمون رو حفظ کنیم. دنیای پنهانی که مرتب مورد تاخت و تاز اکثریت قلیل خودیهاست. راستش فکر میکنم ما این زندگی لعنتی رو دوست داریم.
بله، این زندگی لعنتی رو دوست داریم و می خوایم ازش ((لذت)) ببریم...
((لذت)) چه گناه بزرگی. باید این رد محو بشه...باید هوسهای کوچیک و بزرگمون سرکوب بشه، باید دوست داشتن رنگهای زیبا رو توی دنیای سیاه و سفید فراموش کنیم. ما اقلیت هستیم....اقلیتی که باور کردیم به کوچک بودن خودمون، قبول کردیم که درزیرزمینها به دنبال موسیقی مورد علاقمون بگردیم و باید در پستوها کتابها رو پنهان کنیم و در تاریکی کوچه های خلوت و عبوس دنبال عشق بگردیم و باید در دنیای مجازی همنشین و هم صحبتهای مطمئنی داشته باشیم و باید شاعرانمون رو در سنگ قبرهایی شکسته پیدا کنیم و جرأت دفاع کردن از خودمون با صدای بلند رو نداریم.
دفاع از ظاهرمون،دفاع از گذشته و غرورمون، تمام اینها جرمه... ما مجرمیم... ما حیوانات رام مزرعه هستیم و عالیجناب خوک به تنهایی اکثریت رو تشکیل میده.
ما حتی حق نداریم رنگ آسمون بالاسرمون رو انتخاب کنیم و قسم می خوریم به خدایی تحمیلی و جلوش زانو می زنیم.
همه اینا برای چی؟؟؟
برای اینکه بتونیم دنیای کوچکمون رو حفظ کنیم، دنیایی که خیلی وقته نابود شده و هیچ اثری ازش باقی نمونده....
اونقدر درگیر پنهان کردن اون چه بودیم هستیم، که نفهمیدیم خیلی وقته سایه ی دارها بر سر دنیاهای کوچیک ما افتاده و محوشون کرده.
حالا یکی از سگهای عالیجناب شدیم، بو میکشیم تا دنیاهای کوچیک پنهانی دیگران رو ویران کنیم.
ما زندگی رو دوست داریم و همین گناهیه نا بخشودنی...
ما اکثریتِ اقلیتی هستیم در سکوت.

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

.یاد آر تو از آن شهید...یاد آر

سال 88 بود... خردادبود و من باور نمیکردم چیزی رو که می دیدم... باور نمی کردم اینقدر راحت انسانیت به خون کشیده بشه... چشمهای تو به من زل زده بودن و من در چشمهای تو مُردم....من مُردم ندا... باور نمی کردم...
باور نمی کنم.... فقط اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم...اشک ریختیم ندا... اشک ما دریا شد و خون تو عالم گیر ندا جان... پاشو ببین... پاشو ندا جان، دستاتو به من بده... بلندم کن....از  این خواب بیدارم کن... بزار صدای خندت توی این دنیا بپیچه...بلند شو ندا... بلند شو
می خوایم بریم توی خیابونا... با بقیه.. با همه اونایی که خونشون زمینا رو سرخ کرد با همه اونایی که رفتن و اونایی که موندن... بلند شین بچه ها میخوایم بخندیم ... می خوایم برقصیم...امروز تولده ندا بود...
چشم مادرش روشن... بزار ببینه دخترش از در میاد تو... بزار برادرت رخت سیاهشو در بیاره... بزار خواهرت بقلت کنه دوباره... بزار پدرت نازتو بکشه... بیا ندا جان... سرمو بگیر توی دامنت...بیا بخونیم سر اومد زمستون...بیا ندا جان... فقط چشماتو یک بار دیگه باز کن.نگاهت هنوز داره می سوزونه... دنیایی رو سوزوندی ندا...
آه.........

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

یک چیزی...

یک چیزی هست.. نه اینکه حرفی برای گفتن نباشه... حرف زیاده.... بدبختی زیاده... یکم هم خوشحالی و دلگرمی... مثلا امروز یکی نوشت ما از هیچ زندگی و امید می سازیم.... بنظرم حرف قشنگی زده... صلاح خوبیه و دلیل بهتری ... اما نمی تونم بنویسم.. اگر بخوای ساعتها می شینم و به چشمات زل میزنم، در سکوت.....سکوت... همینه سکوت.... نمی تونم بنویسم... نمی تونم برات تعریف کنم چه اتفاقی داره می افته...همین ... فقط خفه شو و کنارم بشین، با صداقت و همدردی و هم دلی فقط همین... به سینه هام هم زل نزن... همین مگه چقدر میتونه سخت باشه برات و اصلا هم فکر نمی کنم  خواسته زیادی باشه.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

تاس رو بریز

ما باختیم. زندگی قماریه که هیچکس، هیچ وقت با هیچ دستی ازش برنده بیرون نمیره......

مگر اینکه یک "متقلب" حرفه ای باشه...