۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

شب جنون

امشب شب جنونِ. شبی که اگر کودکی دستهاشو به گردنم حلقه نمی کرد، حکایتی داشت رگ و تیغ... این وسوسه چقدر شیرینه....
همیشه تحسین کردم هدایت رو یا پناهی رو... مردمانی که روی مرگ هم با خدا لجبازی کردن... خدا!!! کدوم خدا؟؟؟ کدوم خدا؟؟؟ کدوم خدا رو میگی!!!!
خدای اخوی ها؟ خدای مادر بزرگها؟ خدای اصلاح طلبها؟ خدای بچه های بی خانمان توی خیابون... که شب سر پناهشون زیرپلاست؟ خدای زن فاحشه؟ خدای مرد حاکم؟ خدای مترسک؟ کدوم خدا رو میگی؟ لجبازی با یک توهم......
امشب شب جنون بود... سه بار با سه مرد و یک زن در رویا ارضا شدم....امشب شب جنون بود....
ما ملت خل و چلی هستیم؟ حقارت برای ما یعنی سر به زیری و پنهان کردن لجن یعنی نجابت.... ما ملت پیچیده ای هستیم...سکوت برامون یعنی مبارزه.... سکوت سر کلاس ارزشهای اسلامی... تا نگی:(( اهای فاحشه مغزی.... ریدم توی حلقت))... سکوت کن عزیزم... همینه راهش.
امشب شب جنونه... و ما ملتی که تمام نسلهاش نسل سوختست...همیشه نگران فردا هستیم و همه فردا ها برامون سرنوشت سازه.
آی فردا، چی داری برامون... قراره کدوم محمد یا علی یا سهراب یا سیاوش یا گرد آفرین یا آذر یا کسری یا آرمان یا ندا یا .....خونش ریخته بشه ، قراره فردا اسم کی دزدیده بشه... دل کدوم مادر کباب بشه... کمر کدوم پدر بشکنه... کدوم زن بیوه بشه ... کدوم بچه ای یتیم بشه....آی فردا؛ چی داری برامون؟ دست قاتل نمی لرزه عین دلش که قرصه....
فردا خون می خواد، قربانی طلب میکنه....میخنده، زشت و اهریمنی....دندوناشو نشون میده، چنگالاشو توی دل تاریکی فرو میکنه
امشب شب جنونِ، تاریک و سیاه میخنده، میخنده.....
همه فرداها برای ما سرنوشت سازه.... و ما یک نسل نه؛ ملتی سوخته هستیم بدون هیچ فردایی... فقط باید چشک به خاکستر بدوزیم، شاید ققنوسی متولد بشه.

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

تخته رنگ سیاه بر روی بوم سفید

امروز داشتم یک برنامه مستند درباره یک نقاش نیویورکی معاصر می دیدم.. وقتی میگم معاصر منظور هنر دهه 50 تا 60 امریکاست که هنوز در کتابهای ما بهش میگن مدرن و وقتی میگم هنرمند نیویورکی، منظور اینکه که در زمان جنگ از یکی از کشورهای  جنگزده از ترس جونش یا حزب نازی فرار کرده و به امریکا پناهنده شده....
به هر حال...
امروز داشتم برنامه مستندی درباره هنرمندی می دیم که از طراحی و فرم و رنگ به سطح رسید... سطح خالص...بدون دخالت فرم و به حداقل رسوندن نقش ترکیب بندی... فقط رنگها و نور پهن شده روی بومهای غول پیکر....شگفت انگیز بود و برای اولین بار توی عمرم تونستم به واسطه سانسور نشدن و کیفیت خوب برنامه متوجه بافت و شیارهای مرز بین برخورد دو سطح و رنگ بشم....شگفت انگیز بود....هنرمدرن یا چیزی که در اینجا بهش میگن هنر مدرن تنها تصویر رو بیان نمی کرد... هنرمندان و خالقانش روحشون رو تیکه تیکه می کردن، زندگی شخصی و تصویرشون رو فدای خلق کردن و نمایش می کردن... اونها یک تابلو نمی کشیدن... خودشون رو له میکردن .... به اثر زندگی می دادن به قیمت قربانی کردن خودشون و چه چیزی می تونه با شکوه تر از این باشه!... این زندگی اگر قربانی چیزی نشه پس چه فایده ای داره؟ چه لذتی درش هست؟؟؟؟ هیچ.
امروز داشتم یک شاهکار می دیدم ... کنار چند تا از عزیز ترین آدمای معمولی اطرافم... چند نفر گوشت و خون و استخون... و تمام مدت خیشتن داریم در آزمون سختی به سر میبرد که داد نزنم ((خفه شین، همتون خفه بشین...))  این فقط یک بوم سفید نیست که با یک لایه رنگ سیاه پوشیده شده باشه و شما ابله ها هم نمی تونید یک تابلو حتی شبیه به این بکشید... شما حتی نمی تونید درست تشخیص بدین این تک رنگ بازتاب چندتا نور مختلفه، حتی نمی تونید ببینید این سیاه واقعا سیاه نیست... شما یک مشت ابله هستین، مردمان شکم پرست، آدمایی که زادو ولد میکنن، برای چی؟ برای چی زادو ولد می کنید؟ دلایل دوست داشتنها چیه؟همش ظاهرا...یک مشت قوانین الهی و بنجل....
من خیلی خیشتن دارم... خیلی  بیشتر از چیزی که همه فکر میکنن...
سکوت کردم
چون در اعماق یک بوم سفید پوشیده شده از بازتاب سیاه نورهای مختلف و روح  هنرمندی که در اون دفن شده بود غوطه ور بودم....بدون هیچ شکل مشخص و فرمی... لازم نبود ذهن درگیر معانی فرمها بشه، لازم نبود به چشمها اعتماد کرد...اونجا سطح خالص بود و افق مبهم و رنگ بود.
زندگی چه ارزشی داره؟ روح چه ارزشی داره؟ اگر قربانی نشه...

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

بدون ویرایش

 دلم میخواد یک چیز خوب بنویسم... موضوعی که لبخند به لب  خواننده مجازی بیاره...
دلم میخواد بگم امروز از دیدن یک غنچه کوچیک یا درختی  شاد شدم... دلم میخواد از شادی بی دلیلی بگم... کاش میشد به خواننده مجازی یک حس خوب بدم... اما مقصر من نیستم که دیگه هیچ گلی خودجوش سبز نمیشه و شوق سر زدن نداره و درختهای شهر در مستطیلهای تنگ و کوچیک سنگفرشهای پیاده روها زندانی هستن و خیلی راحت شهرداریها قطعشون میکنن...دلم برای درختها خیلی می سوزه... بیچاره ها.
تقصیر من نیست که قیافه ها عبوس تر از همیشه شده و آدما بی بو و رنگ انسانیت... موضوعی انسانی پیدا نمیکنم برای نوشتن....
هر چی هست درباره زیر پا گذاشتن انسانیته.
بیچاره درختها... این روزا هی زندان سنگ فرشا تنگ و تنگ تر میشه براشون..و خاک کمیاب تر از زندگی....
دلم میخواد دستام رنگی بشه...زیر ناخن هام از رنگهای رنگین کمون چرک بشه... ولی دنیا بدجور سیاه و سفیده... نهایت هنر اینه که خاکستری بشی....
خیلی وقته که دیگه لونه پرنده ها روی درختها نیست... فقط توی قصه ها شاخه درخها هنوز پناه پرندهاست...
این روزا درز خالی و شکافای بتونی توی ساختمونها شده خونه پرنده ها....
دلم برای درختها می سوزه...دلم تنگ شده برای دست کشیدن روی پوستشون...