۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

به تمام اشتباهاتم اعتراف میکنم

از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز


مدتها قبل یکی بهم گفت:(( تو مثل یک تیکه مرمری..... یک تیکه مرمر که باید برش بخوره و تراشیده بشه تا با ارزش بشه.... مرمر با بقیه سنگا فرق داره، الماس نیست، یاقوت و زمرد نیست که تراش نخوردشم یک قیمتی داره.... مرمر باید بزاره یک دستی بهش شکل بده...باید یک جایی کوتاه بیاد و مقاومت نکنه.... تا قیمتش معلم بشه. مرمر اگه مقاوت کنه قاطی بقیه سنگا گم میشه، سنگایی که ارزش ندارن، قیمت ندارن، نمیشه باهاشون کاری کرد و چیزی ساخت.وقتی نگاش میکنن میفهمن فرق داره، اما تفاوتی نمی بینی بین مرمر تراش نخورده و سنگای دیگه.....))
بهم گفت:(( مقاومت نکن، لجباز نباش.... ممکنه وقتی سنک مرمر رو تراش میدن اون چیزی نشه که دلش میخواد... ممکنه دست تراشکار مال میکل انژ باشه یا مال یک سنگ قبر ساز..... به هر حال سنگ مرمر باید یک چیزی بشه...نباید تراش نخورده بمونه.... اگه مقاومت کنه یعنی داره خودشو نابود میکنه))



روحش لای چرخ دنده های یک ساعت بزرگ له شده بود. روحش نمی تونست جلوی حرکت چرخ دنده ها رو بگیره. نه میتونست مقاوت کنه، نه میتونست تسلیم بشه.... فقط توی یک جنگ نا برابر له شده بود. جنگ بین روح تراش نخوردش با چرخ ابدیت جاری.


زمان که میگذره، وقتی کم کم جوانیتو از دست میدی، تازه میفهمی چه قدرت بیکران و مهار نشده ای در تو بوده که عین آب چشمه هرز رفته و علفهای هرزه رو سیراب کرده. بحثهای الکی، دوستای مفتکی، راه های بیراه..... کجا واستادی؟
وسط نا کجا آباد.... و دیگه اون قدرت همراهت نیست. حیف همیشه وقتی میتونی ببینی که دیگه دیر شده... اصلا تا یک چیزی رو از دست ندی نمی فهمی چی داشتی تا قدرشو بدونی.


ماها یک مشت سنگ تراش نخورده و بی ارزشیم که یک جای پرتی به دور از چشم کسی کُپه شدیم روی هم. قبلا از بین ما تیکه هایی که ارزش داشتن رو جدا کردن.... هر کدوم رو دستی برداشته و برده. ما موندیم که قابل تراش خوردن یا قیمتی شدن نبودیم.... مایی که به اندازه کافی تلاش نکردیم، عاقل نبودیم، انعطاف پدیر نبودیم، باهوش نبودیم، ما دور ریختنی ها هستیم.که به اندازه کافی شجاع نبودیم.


گاهی اون جرقه رو احساس میکنم... گاهی هنوز یک لحظه توی ذهنم حسش میکنم. یک ((آن)) که گاهی هنوز میاد و یک لحظه بیشتر طول نمیکشه... لحظه ای که همه چیز روشن میشه و یک چیزی به صدا در میاد که هنوز هم فرصت از دست نرفته، که همه چیز درست میشه، که اوضاع اونقدر هم سیاه و بد نیست، که هنوز کامل نپوسیدم... فقط یک لحظه، یک ان که باید محکم با دستام بچسبمش و به تکاپو بیوفتم و دنبالش کنم... فقط یک لحظه؛ مثل یک نفس......
اما میشینم؛ با چشمای سرد و خالی نابود شدنشو تماشا میکنم.



پشیمون که چرا خودمو زخمی نکردم، توی راه سخت نرفتم پاهامو گلی نکردم. پشیمونم که چرا اون شاهکار هنری که میخواستم بتراشم از خودم درست نکردم.