۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

به سبک نامجو

هیچ هیچ هیچ هیچ هیچ... هیچم پوچم  چرا چیزم...چیز چیز چیز چیز تو چیز ...چیز .... چه چه چه چه چه چگوارا  را را را را کردند مار را ... آ آ آ آ آ آ  آی دلم.
هیچ هیچ هیچ هیچ...هیچیم ما ...پوچیم چیزیم پوچ.... موچ... بکن توش.... روش..... توش.... سوزنستو و دم موش... خسته ام از این همه روتوش.... بیا بشین توش..... آه
آخرش پوچیم پوچ.
برو بیرون.... گمشو.

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

عطر سیر ...رنگ قرمه سبزی

زنان خانه دار عطر سیر داغ  را میدهند و دستانشان هم رنگ قورمه سبزیست. آنها شاد ترین و خوش طعم ترین لحظات زندگی ما را می سازند و بعد از تمام اینها ؛ تمام این فداکاریها همه تحقیر آمیز نگاهشون میکنند... انگار اونها هیچ وقت هیچ آرزو و رویای بزرگی نداشتن... خیلی از این زنها موقع پوست کندن پیاز یا شستن لباس چرکهای سوار سفیدشون دارن ته مونده خاکستر رویاها شون رو زیرو رو میکنن و این خیلی خطر ناکه... اگر زنان  به این راحتی این خاکستر رو به باد نمیدادن خیلی از ماها این روزا رو نمیدیدم و پا توی این دنیا نمیزاشتیم و این همه درباره ناامیدی هامون و یاس ها ویا پیروزیهامون ناله و شکوه سر نمیدادیم.... کلا جهان جای خلوت تر و بهتری میشد.... اما گاهی راهی و چاره ای جز دفن این آرزو ها نیست...
بیچاره زنان آشپرخونه ای.... زود یاد میگیرن خوش بخت باشن... شایدم زود یاد میگیرن نقش بازی کنن... زود یاد میگیرن و دلخوشن که روزی یکی دربارشون بگه، چه زنان از خود گذشته ای بودنند.....

امروز عطر سیر میدم و دستام سبز شدن و اصلا نمی تونم خودمو درک کنم یا بشناسم....فقط میدونم بچه ها این غذا رو دوست دارن و گرسنه نمی مونن....

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

ماه رمضون و کاسه های نذری

خب چطور شروع کنم به نوشتن ! اخه نمی دونم چطوری شروع کنم هر چی بخوام درباره این ماه بگم و تعریف کنم چیزایی هست که دیگه بهشون اعتقاد ندارم.... تنها چیزی که یادم میاد یک مشت خاطرست ... خاطرات خوبی هم بودن... سفره سحری و افطار، اجبار مادر برای خوندن نماز سر وقت و کاهلی نکردن....آخ، ربنای شجریان رو بگو..... کاسه های نذری که دم خونه می آوردن... فرقی نمیکرد دیر یا زود یا مادرم یک چیزی می پخت و کاسه کاسه برای همسایه ها میداد ببرم یا اونها دم خونمون چیزی می آوردن و باید توی کاسه هاشون چیزی میزاشتیم و دم خونهاشون پس میدادیم. مامانم آشپز خوبی بود مخصوصا آش که می پخت همه همسایه ها منتظر بودن...، منم دختر نازی بودم، یک چادر سرم میکردم و با عشوه و ناز و خنده میرفتم دم در خونه همسایه ها،همیشه سر میکشیدم ببینم پسراشون مالی هستن یا نه.شانس من هیچ مالی نبودن اگر هم بودن اونقدر بزرگ تر بودن که جای عروسک باید باهام بازی میکردن، شانسه دیگه.... .
مامانم هیچ وقت حلوا و شله زرد نتونست خوب درست کنه.... در عوض من امروز یک شله زردی درست کردم که بیا و ببین. کاسه کاسه کردم ، روشون مغز بادوم و دارچین ریختم...دست بچه ها رو گرفتم و رفتیم دم خونه همسایه ها... چرا؟!
باور کنید نمی دونم.... شاید  فقط میخواستم بچه ها هم توی این سن همچین خاطراتی از من در ذهنشون باقی باشه و وقتی بزرگ شدن اینجوری بهم فکر کنن....شاید همین بوده.... .

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

دولت هم برود شهروند نمی آید.

اگر به عنوان اقرار به جرم تلقی نشه... اعتراف میکنم داشتم توی فیس بوک چرخ میزدم که دیدم یکی نوشه" ششمین شماره هفته نامه شهروند امروز منتشر شد!". فکر کردم داره از شماره های قدیمی میگه اما با کمی دقت دیدم این شماره جدیده  و ظاهرا شهروند از توقیف در اومده... واقعا خوشحال شدم... اندازه شنیدن خبر آزادی زید آبادی... ((هر چند اون طفلکی دو روز نصفه نیمه اومد دیدن خانوادش بعد دوسال ... دیگه اونقدر دست و پامون توی گردو گیر کرده که همینم برامون مثل خبر عروسیه)).
به هر حال اولین کاری که امروز کردم این بود که رفتم و شماره جدیدی هفته نامه عزیزمو خریدم.....
و اولین چیزی که بنظرم رسید بعد از سه سال توقیف این بود که ((شهروند)) هم مثل ابطحی دست کم یک 10 یا 20 کیلویی وزن کم کرده... ورقهاش نازک تر و جنس کاورش آسیب پذیر تر شده بود و از همه بیشتر جای خالی محد قوچانی و اسمش بود.

توش از فیروزابادی و دستگیری آب بازها و محمد تقی مصباح یزدی و امنه بهرامی و تحولات جهان عرب و اوضاع سوریه و هوگو چاوز و جانشینیش نوشته بود.... با خاطرات و چیزی که من از شهروند یادم بود کلی فاصله داشت... مثل ببری که دندوناشو کشیدن و دمشو قیچی کردن و تعلیمش دادن که گربه خونگی باشه...اما با این وجود هنوز لابلای این نوشته ها غرور و تیغ برنده قلم زنای قدیمی رو میشد حس کرد؛ با اینکه خیلی از اون اسمها امروز مرعوب هستند و ممنوع قلم و محکوم به سکوت... عین اعترافات تلوزیونی که میشد از بین اون حرفای خنده دار و اعتراف به گناه مُرسها و علامتهایی دید که حقیقت رو بهمون می فهموند... اره ... ظاهر لاغر و اعترافات تلوزیونی زندانیها خیلی با ماها حرف زد.... حالا این حکایت نشریاتمونم شده....
شهروند امروز شاید امروز ظاهر یک گربه خونگی نحیف رو داشته باشه اما هنوز درونش یک ببر زندگی میکنه... هنوزم خوندنش لطف و لذت خودشو داره و شاید این یک حرکت دوباره باشه.
با اینکه بنظرم همه چیز خراب شده ...اما بلاخره دیر یا زود از بین ویرونه ها هم جونه ها شروع میکنن به سبز شدن.

پیوست: عنوان این مطلب از تیتر شماره83 هفته نامه شهروند امروز/ دوره جدید /چاپ6 /انتخاب شده.