۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

دیگه نمی خوام توی این دنیا باشم

دلم نمی خواد بیشتر از این توی این دنیا زندگی کنم. این دنیا دنیای ایدآلی نیست... حتی دنیای نرمالی هم نیست.
این دنیا دنیای مزخرف و گوهیه....
دوستیاش، ادماش، دشمنیاش... کثافت ترین کار دنیا تولید مثل و از اون کثافت تر فلسفه ما برای بقای نسله... ما موجودات حقیر و کثافتی هستیم و بچه هایی که پس میندازیم از خودمون بدبخت تر و کثافت تر....
دنیای اید آل برای ما یعنی وقتی کسی در حقمون ظلم میکنه منتظر میشینیم تا یکی از توی آسمون تیر غیبشو حوالش کنه و طرف کونش پاره بشه...
واقعا اگر این جوری بود و عدالت فرای زمین خاکی ما وجود داشت این دنیا میتونست دنیای ایدآلی باشه.... اما نیست...
الکی خودمون رو گول میزنیم...
یک روز حتی مردن هم مسخره میشه... زندگی و مرگ و پوچی و کل این کس شعرا... یک چیز سیاه تر و ترسناک تر از همه اینا پشتشون هست.... یک چیزی که مثل خوره روح ادما رو میخوره و خوشبخت کسیه که دردی حس نکنه و هیچ وقت نفهمه چیزی نیست جز، قسمتی از یک گله برای تغزیه خوره ها و کرمهایی که اول از روحش و بعد از گوشت تن گندیدش شیکماشون رو سیر میکنن.....
اما وقتی ول ول زدن این کرما و خوره ها رو زیر پوستت حس میکنی درد میکشی... از دیدن صورتها و شنیدن حرفا و تحمل کردن لمسهای اجباری درد میکشی.....
و هیچ امیدی برای خلاصی نیست.... هیچی...

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

شب بود،سرد بود،در اتوبوس بود...


هوا سرد بود، خسته و بی حوصله بودم و باید سوار آخرین اتوبوس اون شب میشدم...  اتوبوس خلوت بود و راحت تونستم روی صندلی مورد علاقم بشینم....
بعد من دو تا پیرزن هم سوار شدن...اونا روی صندلیهای جلوی من نشستن... میتونستم ببینمشون و صداشون رو هم بشنوم.
دقیقا علت اینکه اون شب رو یادمه یکی از اون دوتا پیرزنا هستن.... میدونید از اون اتفاقا و آدمایی که اتفاقی یک گوشه این دنیا میبینی و بعد نمی تونی فراموششون کنی... دوتا پیرزن چروکیده.... بهارشون مدتها پیش تموم شده بود و صورتشون پر خطهای شکسته و چین و چروک بود.
یکیشون عادی تر بود ولی اون یکی.....
شاهکار بود..... موها و ابروهاشو با رنگ مشکی پر کلاغی رنگ کرده بود ... یک مانتوی کشاد بنفش تنش بود... رژ قرمز زده بود... جوراب کهنه مشکیش سوراخ بود و یک جفت هم صندلِ تابستونی مردونه قهوه ای، که برای پاش لااقل دو شماره گشاد بود توی اون سرما پوشیده بود.... شاید الان با این توصیفات پیش خودتون بگین چه پیرزن چندش آوری بود؛ اما... اما اینطوری نبود. اون زن، برای من یک تصویر جذاب بود.... با دوستش روی صندلی اتوبوس نشسته بودن... و حرف میزدن... اولش هیچ توجهی به اونا و حرفاشون نداشتم... موزیک توی گوشم تا آخر زیاد بود. اما کم کم .... اون زن... نمی دونم چطور براتون توصیفش کنم.... اون زن یک لذت به تمام معنا بود... انگار نه انگار که اطرافش دنیای دیگه ای هم هست، آدمای دیگه ای با چشما و نگاه های خیره. با شگفتی از کارت اتوبوس استفاده کرد و براش این کارتها جای بلیط کاغذی جالب بودن.... از توی نایلون دستش دوتا کیک بیرون آورد از این کیکهایی که نون رضوی توی دکهاش میفروشه و شبیه شیرینی دانمارکین.... به سه سوت کاغذشو باز کرد و با لذت با سه تا گاز بزرگ کیک رو خورد .... با هر بار گاز زدن میگفت :(( اومم...چقدر خوشمزن....)))
نمی دونید؛ تا نبینید نمی تونید بفهمید چی میگم... تمام وجودش پر لذت بود و من از دیدنش لذت میبردم. از این بی خیالی و از این بی تفاوتیش و ندیده گرفتن بقیه آدمای دورو برش... در اون چند دقیقه دیدم که چطور یک نفر داره ثانیه به ثانیه عمرشو زندگی میکنه.... هر دوی ما توی یک ایستگاه پیاده شدیم... اون خداحافظی گرمی با دوستش کرد و گفت فردا میبینمت.... حتی مسیر مونم تا یک جا یکی بود.... دوست داشتم دنبالش برم ببینم خونشون کجاست... اما شب بود و سرد و من از درون پیرتر از اینکه دنبال اون خانم راه بیوفتم تا ببینم کجا زندگی میکنه... با خودم گفتم اون رو دوباره میبینم.... حتما نزدیک هم زندگی میکنیم.....
حالا، تقریبا سه ماه از اون روز گذشته و من دیگه اون پیرزن رو ندیدم....
غریبه ها.....
چهره های گذرایی که توی خیابون و تاکسی یا فروشگاه می بینید و نمی تونید فراموششون کنید.... آدمایی که دوست دارین بهشون زل بزنید و تماشاشون کنید عین یک فیلم سینمایی جذاب.