۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

دیگه نمی خوام توی این دنیا باشم

دلم نمی خواد بیشتر از این توی این دنیا زندگی کنم. این دنیا دنیای ایدآلی نیست... حتی دنیای نرمالی هم نیست.
این دنیا دنیای مزخرف و گوهیه....
دوستیاش، ادماش، دشمنیاش... کثافت ترین کار دنیا تولید مثل و از اون کثافت تر فلسفه ما برای بقای نسله... ما موجودات حقیر و کثافتی هستیم و بچه هایی که پس میندازیم از خودمون بدبخت تر و کثافت تر....
دنیای اید آل برای ما یعنی وقتی کسی در حقمون ظلم میکنه منتظر میشینیم تا یکی از توی آسمون تیر غیبشو حوالش کنه و طرف کونش پاره بشه...
واقعا اگر این جوری بود و عدالت فرای زمین خاکی ما وجود داشت این دنیا میتونست دنیای ایدآلی باشه.... اما نیست...
الکی خودمون رو گول میزنیم...
یک روز حتی مردن هم مسخره میشه... زندگی و مرگ و پوچی و کل این کس شعرا... یک چیز سیاه تر و ترسناک تر از همه اینا پشتشون هست.... یک چیزی که مثل خوره روح ادما رو میخوره و خوشبخت کسیه که دردی حس نکنه و هیچ وقت نفهمه چیزی نیست جز، قسمتی از یک گله برای تغزیه خوره ها و کرمهایی که اول از روحش و بعد از گوشت تن گندیدش شیکماشون رو سیر میکنن.....
اما وقتی ول ول زدن این کرما و خوره ها رو زیر پوستت حس میکنی درد میکشی... از دیدن صورتها و شنیدن حرفا و تحمل کردن لمسهای اجباری درد میکشی.....
و هیچ امیدی برای خلاصی نیست.... هیچی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر