۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

بنی آدم.....


نگاش عبور کرد... شکست... پاره کرد... الکترونها و نوترونها رو.. همه قوانین فیزیک و ریاضی و اخلاقی  بشر رو... همه رو پشت سر گذاشت...پاره کرد... تف کرد بهشون... نگاهش همشون رو زیر سوال برد ... از شون یک چیز فقط پرسید...یک سوال بی جواب... نگاهش نگاهش نگاهش (( میپرسیدن اون چشما؛ آخه چرا؟))... از بین تمام فاصله ها و معیارهای شناخته شده و ناشده گذشت و رد شد و محوشون کردو ... نابود کردو... درست وسط قلب من نشست.... قلبم خونی شده...بریده... ناقصه.... آخ...آخ... چقدر ناتوانم... چقدر بدبختم... نگاهش انسانیت رو زیر سوال برد.

دست دراز کردم... فاصله ای نبود... تن نحیفشو... یک پاره استخون رو بغل کردم محکم به سینم چسبوندم.... آخ؛ طفلکم... منو ببخش... برای تمام ظلمی که در حقت کردم... برای تمام لقمه های اضافی که خوردم و تمام قطره های آبی که بی یاد تو به دهان هرزه ریختم... اخ طفلکم... منو ببخش... منو ببخش... منو ببخش
 محو شد... توی قطره های شور اشکم که فقط عطشش رو بیشتر میکرد ناپدید شد... انگار هیچ وقت متولد نشده بود...............................................................................................................................
....................................................................................................................................
..................................................................................................................................
.....................................................................................................................................
...............................................................................................................................
...................................................................................................................................
............................................................................................................................

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

تمام مهر های زندگی من

تمام آنان که  نامشان به مهر مربوط بود و با مهر شروع یا ختم میشدند... هیچ در اخر برایم نداشتن... جز خاطره اخرین نگاه تلخ و متنفرشان.... نگاه بیزارشان از یک شکنجه گر....
نگاهی که بی انکه خود بدانند توانستن تمام خشم و نفرتشان را در من بدمند و ذره ذره این تن پاره پاره گردد...
ای............................
خستمه.....
تشنمه.....
سردمه.....


دلم تنگه... دلم خونه...برای بچه ای که به دنیا نیاوردم...ولی بزرگش کردم.... اما امروز محرومم از دیدنش.... ارشیا دلم برات تنگ شده مادر جون... تو کجایی...
 لعنت به اونی که تو رو از من جدا کرد... لعنت بهش با اینکه توی زندگیم عزیز ترین بود...

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

صد سال تنهایی ما.....

کتاب صد سال تنهایی رو سالها پیش خوندم.مثل خیلی از کتابهای دیگه، فقط چون گفته بودن باید خوندشون؛ و فقط چون هر کی میخواست بگه سرش به تنش می ارزه و توی کلاس برای دبیر و هم کلاسیها پزی دادنی داشته باشه و حرفی بزنه و نقل قولی کنه تا روی حرفش حساب باز کنن و توجه کنن به چیزی که میخواد بگه درباره این کتابها حرف میزد... بوف کور... صد سال تنهایی... مکتب دیکتاتورها... لبه تیغ ... ارابه خدایان کتابهای کافکا و غیره....
صدسال تنهایی رو توی همون دوران خوندم. از این کتاب میترسیدم... هنوزم میترسم. خیلی از اون کتابها رو دوباره خوندم و  خوندنشون مثل این بود که اولین باره که میفهمم چی میگن...اما صدسال تنهایی ترسناک بود... اونقدر ازش ترسیدم که کتابشو پشت همه کتابها گذاشته بودم یا به قولی زندانی کردم که دوباره چشمم به کلماتش نیوفته... برای همین الان باید از حافظم کمک بگیرم تا چیزی که میخوام بتونم از این داستان نقل کنم.

یک جایی از این داستان تمام مردم شهر یک بیماری میگیرن که حافظه هاشون پاک میشه... یعنی اگر گاو رو می دیدن نمیدونستن به چه دردشون میخوره و برای چی ازش استفاده میکنن یا لیوان یا همدیگه رو،و نسبتهای فامیلیشون رو یادشون نمی اومد...برای همین روی یک تیکه کاغذ مینوشتن این گاو و شیرشو میدوشیم و میخوریم .....

کاش همچین بیماری بیاد و کل زمینو بگیره... واقعا درک نمی کنم اون  غریبه ای رو که یک روز از راه میرسه و بیماری مردم رو درمان میکنه... اخه برای چی همچین کاری کرد... اونا خوشبخت بودن.

تنهایی آدم از اونجایی شروع میشه که  نمی تونه فراموش کنه....