۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

صد سال تنهایی ما.....

کتاب صد سال تنهایی رو سالها پیش خوندم.مثل خیلی از کتابهای دیگه، فقط چون گفته بودن باید خوندشون؛ و فقط چون هر کی میخواست بگه سرش به تنش می ارزه و توی کلاس برای دبیر و هم کلاسیها پزی دادنی داشته باشه و حرفی بزنه و نقل قولی کنه تا روی حرفش حساب باز کنن و توجه کنن به چیزی که میخواد بگه درباره این کتابها حرف میزد... بوف کور... صد سال تنهایی... مکتب دیکتاتورها... لبه تیغ ... ارابه خدایان کتابهای کافکا و غیره....
صدسال تنهایی رو توی همون دوران خوندم. از این کتاب میترسیدم... هنوزم میترسم. خیلی از اون کتابها رو دوباره خوندم و  خوندنشون مثل این بود که اولین باره که میفهمم چی میگن...اما صدسال تنهایی ترسناک بود... اونقدر ازش ترسیدم که کتابشو پشت همه کتابها گذاشته بودم یا به قولی زندانی کردم که دوباره چشمم به کلماتش نیوفته... برای همین الان باید از حافظم کمک بگیرم تا چیزی که میخوام بتونم از این داستان نقل کنم.

یک جایی از این داستان تمام مردم شهر یک بیماری میگیرن که حافظه هاشون پاک میشه... یعنی اگر گاو رو می دیدن نمیدونستن به چه دردشون میخوره و برای چی ازش استفاده میکنن یا لیوان یا همدیگه رو،و نسبتهای فامیلیشون رو یادشون نمی اومد...برای همین روی یک تیکه کاغذ مینوشتن این گاو و شیرشو میدوشیم و میخوریم .....

کاش همچین بیماری بیاد و کل زمینو بگیره... واقعا درک نمی کنم اون  غریبه ای رو که یک روز از راه میرسه و بیماری مردم رو درمان میکنه... اخه برای چی همچین کاری کرد... اونا خوشبخت بودن.

تنهایی آدم از اونجایی شروع میشه که  نمی تونه فراموش کنه....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر