۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

یک سال گذشت

از صبح حال عجیبی دارم... دلم شور میزنه.... این هوایی که نفس میکشم، این روزا یک چیزی رو میخواست بگه.... از صبح دنیا دور سرم داره میچرخه.... یک چیزی بود که نمی خواستم یادم بیاد.... برادر اصلا فراموش نکردم که الان یادم بیاد...اما هوای اردیبهشت بوی تو رو داره.... چی دارم میگم!... نمی فهمم!... فقط میدونم یک سال گذشت ... یک سال دیگه نیستی... یک سال .... دقیق تر بگم 20 روز دیگه میشه یک سال گذشته از اون شبی که بی خبر تو و شیرین ، علی ، فرهاد و مهدی رو از سلولهاتون در اوردن و بردن پای چوبه دار تا  زهر چشم بگیرن تا زهرشون رو بریزن...تا بگن ما می تونیم، میتونیم هر کسی رو حتی بیگناه حتی با  وجود احتمال حکم ازادی، حتی بدون حکم، حتی بدون خبر، اگر با ما  در بیوفته سر به نیست کنیم.... ای خدا اگر بودی اون شب باید خودتو میکشتی از خجالت.
غریب کشتنت... غریب جنازتو از مادرت دزدید ... غریب دادنت دست خاک.... ای وای، ای وای

یک سال گذشته فرزاد... یک سالِ نیستی برادر... رفتی... راحت شدی... ما موندیم  با  روی سیاه  و دستای بسته  و تنی که به فاحشگی دادیم.

بخواب....اون شب تو پیروز میدون بودی....مثل سیاوش که از آتش گذشت ، حالا
ما موندین و شَرمِ این سیاوش کشون.

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

شاد باش لعنتی!

مستقیم اومد و جلوی من وایستاد. فکر نمیکردم با من داره حرف میزنه... صداش مثل نجوای یک بچه خجالتی بود... فقط حرکت لباشو می دیدم و یک کتاب توی دستش که به طرفم گرفته بود.
متوجهش بودم... اما فکر نکنم خودش بدونه... پوست رنگ پریده و سفیدی داره. از اون صورتهایی که همه میگم مثل شیر برنجه اما من ماتی این صورتها رو دوست دارم...  چشماشو آرایش نمیکنه وبرای همین اون رژ لب صورتیش مثل نور افکن از دور هم جلب توجه میکنه... اهل نماز خوندنه و جوان.... شاید اولین سالهای دهه دوم زندگیش باشه.... شاده و میخنده و احتمالا  اصلا نمیدونه زودتر از چیزی که فکرشو کنه تموم میشه..... متوجهش بودم... یک ماه هی نزدیک و نزدیک و نزدیک تر سعی میکرد بشه اما شاید این اخما و صورت خشک و بدون خنده  جلوشو گرفتِ  تا حرفی بزنه.

_این آشنایی ها دیگه برام تکراری شده... از اول تا اخرشو بارها و بارها تجربه کردم _.

تا اینکه امروز صبح بدون هیچ مقدمه ای دیدم جلوم وایستاده...اونقدر آروم حرف میزد که نفهمیدم چی میگه... بهش گفتم: با من داری حرف میزنی!
محکم تر کتاب رو اورد جلوی صورتم و بلند تر گفت: این کتاب خوبیه... دیدیش؟ خوندیش؟
تقریبا کتاب رو به زور گذاشت توی دستم و گفت بهش نگاه کن، کتاب خوبیه....
روی جلد رو نگاه کردم... خوندم: شادباش
یک دفعه اون صدای ارومش رو بلند کرد ؛انگار میخواست داد بزنه: شاد باش لعنتی!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم... گفتم با منی الان؟
گفت: اسم کتاب اینه، شادباش لعنتی!  کتاب خوبیه خوندیش؟
گفتم : نه
گفت: بهش نگاه کن..بخونش. و بعد خودش رفت و کتاب توی دستم موند.
اتفاقی وسط کتاب رو باز کردم....
یک متن کوتاه اومد که تا تهشو خوندم  و جذابیت اون نوشته باعث شد بیشتر ورق بزنم و چندتا صفحه دیگه هم بخونم. اعتراف میکنم کتاب خوبیه،خود عنوان کتاب به تنهایی کلی جذابیت داره، اگر دوست دارید بخونیدش. مجموعه ای از جملات قصار و نصایحِ راه گشا و امید بخش  نسیبتون میشه . اینو کسی داره میگه که دیگه اعتقادی به این جملات و امیدها نداره .اما همچنان فکر میکنه شاید هنوز دیگران به تغییر و امید باور داشته باشن.

((فیل هرگز یادش نمی رود))
اولین ترفندی که فیلبان برای جلوگیری از فرار فیل به کار می برد این است. وقتی فیل هنوز خیلی کوچک است پای او را با زنجیر سنگینی به زمین می بندد، بنابراین وقتی فیل بخواهد فرار کند،زورش نمی رسد و تسلیم می شود. کم کم فیل آنقدر به اسارتش عادت می کند که حتی وقتی تنومند و نیرومند می شود، تنها کاری که فیلبان لازم است انجام دهد، این است که زنجیری دورپای فیل ببندد_ حتی یک شاخه هم میتواند همین اثر را داشته باشد_ و فیل دیگر حتی تلاشی هم برای فرار نخواهد کرد.
پیوست: این متنی بود که وقتی اولین بار این کتاب رو باز کردم اومد.