۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

تصور کن

باید یک مدت برم. به صفحات مجازی و سایتهای خبری سر نزنم... توی خیابون نرم تا بچه های پاپتی و زنا و مردای پریشون رو نبینم، تلوزیون نگاه نکنم. باید پرده ها رو بکشم... درها رو ببندم به قبض برق فکر نکنم و بدون ترس برای فرار از گرما کولر رو روشن کنم . فکر کنم هر وقت دلم بخواد با پیراهن تابستونی میتونم توی خیابون راه برم.... باید تصور کنم، ما هم میتونیم یک جور دیگه زندگی کنیم.
باید یک مدت برم... روحمو بسپرم به بازپروری. کتاب بخونم، کتابهای عشقی سبک و داستانهای علمی تخیلی. چند تا فیلم قدیمی با صحنه های سکسی ببینم . به عشقای قدیمیم فکر کنم شبا تو خیالم با هاشون عشق بازی کنم. باید یک مدت تصور کنم اینجا وجود خارجی نداره... این جهنم و این نکبت.... از همه مهم تر گوشام، باید کر بشم صدای کسی رو نشنوم ...باید چند تا موزیک خوب گوش بدم  بدون هدف و دیوانه وار برقصم و بچرخم.....مثل دیوانه ای در باد.
چیزای کوچیک خیلی هم مهم هستن.همین چیزای کوچیک روحمون رو سالم نگه میدارن. باید برم اونقدر بستنی بخورم که مرض قند بگیرم. دوباره سیگار بکشم، دوباره دیوانه وار مشروب بخورم.
باید چند تا فحش نامه بنویسم....
باید از دست خودم فرار کنم...باید از دست خودم خلاص بشم.
باید یک مدت برم.....
اما، همچین جایی وجود نداره. تصور کن...فقط تصور کن میشد. باید اهنگ "تصور کن" جان لنون رو بیشتر گوش کنم. باید اون اتاق سفید رو پیدا کنم. تصور کن که میشه.
نمی دونی... واقعا نمیدونی، چقدر دلم میخواد زندگی کنم. اما هر چی نگاه میکنم دور و بر خودمون چیز زنده ای یا جریان زندگی رو نمیبینم. تصور کن ما هم زندگی میکنیم... ما هم زندگی داریم.... تصور کن... تصور کن.... فقط تصور کن. چیزای قشنگ رو، چیزای خوب رو.... همه چیزهایی رو که نداریم  تصور کن.


۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

چه خبر عروسک؟

خبر آنکه دنیا برمدار نادرستیست.
جهان فاحشه خانه ایست بی تفرج و نامفرح. با زنان سینه آویزان و مردانی که آلتی شلُ ول دارند و باید با همین افتاده ها؛ راستِ راست، خوشبختی را هر شب، هر شب به اجبار زور بزنند.

فحش دادن ممنوع. از خط راست بهشت خارج نشوید. اهریمن پشت ما سفت چسبیده و محکم می زند، می زند... عقب، جلو.... عقب،جلو...

شاید خدای عقیم، خواجه گان هم برای دیدن همین نمایش سادیسمی خودارضایی عروسکش  "آدم" را آفرید.

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

شرح بی عنوان


خونه رو تمیز کردم، یعنی از روزی که تعطیل شدم افتادم به جون در و دیوار و شیشه ها.... کف توالت برق میزنه میتونی توش غلط زنی.... ظرفها تمیزه... پارکت تمیزه... شیشه ها تمیزن، سوراخ و سمبه ای نمونده که توش گرد و غباری بتونه خودشو قایم کنه....همین امشب تموم شد. این وسط کثیف ترین چیز خونه خودم هستم  که کلی گند و کثافت و عرق به تنم نشسته . همه جا تمیزه و این وسط من وصله ناجورم....

خودمو میشورم... خوب توی حموم با کف و صابون به جون پوستم می افتم... اونقدر میسابم خودمو که تنم زخم بشه.


الان همه چی تمیزه، همه چی خوبه، همه خوابن... خونه ارومه.
بوی تنمو دوست دارم، قطره های اب لای موهامو، الان عاشق خودم میشم.
در و پنجره رو نباید باز کنم. بیرون پر چرک و کثافته. فردا با باز شدن اولین پنجره تمام این تمیزی به باد میره و باز همون هوای کثیف شهر، همون نکبت و بدبختی و بیماری، همون مردم با همه بوهای بد و تندشون  میان و میشینن روی همه چی....
باز باید همه جا رو تمیز کنم.... دیوارها، زمین ، شیشه پنجره ها.....

این تاریخ هی تکرار میشه و تکرار میشه و تکرار میشه. چرا نمیتونه روی یک نقطه تمیز وایسته؟