۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

بوی مهر....

از روزهای درس و مدرسه بوی تند توالتها و آبخوریهای کثیف یادم میاد.
معلمهای زشت ٫ کوتاه ٫ بدلباس. نمرات تک، ردیف تنبلها. ساعتهای کشدار. ناظم ـ که تصویر مخوف زندان بان بود ـ و مدیر، مأمور اجرای حکم اعدام.
مادر شاکی... توسری، سرزنش. زجر خوندن یک خط ((آن مرد بادام دارد... سارا توپ دارد...سارا تاب بازی میکند...)) ، پشت دست سنگین پدر، فواره خونِ دماغ.
ترس... ترس...
حسرت داشتن یک کولی پشتی. دفترهای بی جلد کثیف. خنده ی بچه های  لوس و نور چشمی معلم، کفشهای پاره، دعوا... « منم سوپر من» . محرومیت از لذت تکرار کارتونهای تکراری (پسر شجاع) ، (هاج زنبور عسل) ، (نل) ...   کاش همشون توی جهنم بسوزنو فراموش بشن.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

درباره ما

خیلی چیزها هستن که به ما آدمها هشدار میدن که زندگی و روزهامون رو بیخود و تکراری هدر ندیم. و به یادمون میارن که تقریبا همه ما در یک دوره کوتاه از جوانیمون چه بلندپروازیها و آرزوهایی داشتیم، چه نقشه هایی برای آینده خودمون و دنیا داشتیم.... و سعی میکنن بهمون تلنگر بزنن تا از این گرداب روزمرگی بیرون بیایم... تقریبا نصف بیشتر کتابها و فیلمها و موسیقی ها و محصولات فرهنگی که ساخته میشه قصدشون همینه.
مثلا من الان دارم فیلم درباره اشمیت رو میبینم... توی ساعتهای طولانی و کشدار اولین شب پاییز دارم پای اینترنت و صفحه های مجازی گشت میزنم _چون توی دنیای واقعی امنیت اینو ندارم که حتی روز هم بتونم برم  بیرون از خونه و تنهایی یا با کسی توی خیابون یا پارک قدم بزنم_ اهل بیت هم پای ماهواره بی هدف کانالها رو بالا و پایین میکنه و روی این فیلم چند دقیقه نگه میداره.

درباره اشمیت، درباره مرد 65 ساله ایِ که باز نشسته شدِ و همین باعث میشه خط ثابت و یکنواخت زندگیش بهم بریزه.... اون سعی میکنه روز مرگیشو دوباره به وضع سابق دربیاره ولی هنوز با شرایط جدید اخت نشده زنش میمیره. اون بیچاره هی بیشتر و بیشتر از این خط یکنواخت و بی دردسر زندگیش دور میشه.... یک جای فیلم  دلتنگیش از مرگ زنش رو این جوری بیان میکنه که "قدر چیزایی رو که داری بدون، تا چیزی رو از دست ندی نمی فهمی چقدر برات مهم بود" اما هنوز حرفشو تموم نکرده نامه های عاشقانه زنش وبهترین دوستش رو پیدا میکنه و می فهمه زنش لااقل سالها قبل بهش خیانت کرده.... بیچاره اشمیت هی بیشتر و بیشتر از مدار خودش دور میشه.......
میدونید! این دقیقا قصه زندگی خیلی از ماهاست. با خوراکیهای مورد علاقمون، پول بخور و نمیر و خانواده های وصله پینه دار و خدایانمون و مقدساتمون و اسباب بازیهای دیگمون زندگی و روزهامون رو طی میکنیم... و جالبیش اینه که اکثر ماها هم از چیزایی که داریم ناراضی هستیم و ظاهرا تا از دست ندیمشون قدرشون رو نمی فهمیم و تا سند خیانتشون رو پیدا نکنیم درک نمیکنیم چقدر پوچ و بی معنی هستن یا بودن.........

ما بلد نیستیم از زندگی درس بگیریم.......و زود میمیریم با یک حس پشیمونی و پوچی دردناک. و همیشه آرزومون زندگی طولانی تر بوده تا اشتباهاتمون رو جبران کنیم اما من با هر کسی بخواد شرط میبندم اگر عمر آدما جای 70 یا 100 سال 500 سال هم بود باز تغییری در وضعیت ما آدما و اون حس پشیمونی و پوچی نمیکرد.


۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

به سلامتی ساحل سلامت.....

نمیدونم دیگه به چی باید گفت تحقیر؟! دیگه چطور باید انسانی رو تحقیر کرد؟! دیگه برای شکستن یک نفر چه باید کرد؟!
بنظرم حرفایی هم نظیر(( تو نشکستی... اونها بودن که تحقیر شدن تو مردونگی یا زنونگیتو نشون دادی... تو بودی که سر بلند شدی)) و غیره دیگه نمیتونه از این درد و تحقیر کم کنه...یا تسلی روح زخمی یک انسان باشه... من خیلی بد بینم... هر چی هم میگذره بدبین تر میشم... برا همین امیدوارم اینجور نباشه....
اما خودم رو و تو رو و ما و شما رو در این تحقیر مقصر میدونم... همه ما در به وجود اومدن چنین روزای سیاه و دردناکی مقصریم...
در تنهایی هامون و شکستامون و ناکامیها... حتی در خشک شدن دریاچه ها و شکستن پل ها و دزدیده شدن رای ها و زندانی شدن صداها... ما مقصریم چون اجازه دادیم باهامون چنین رفتاری کنن و به قول برشت وقتی سراغ همسایه من رفتن سکوت کردم....
ما مقصریم چون احساس گناه نمی کنیم.... چون سوال نمی کنیم... چون اجازه میدیم هر موضوع اجتماعی رو به چوب سیاست بزنن و چون خودمون حق شهروندی خودمون رو محترم نمیدونیم... چون با دیگران اون طور رفتار نمیکنیم که دوست داریم با خودمون رفتار بشه... چون زود دردهامون التیام پیدا میکنه با بهانه ها... چون به خودمون دروغ میگیم که نیاز نیست ما انتقام بگیریم خدا حق ما رو یک روزی حالا خودش میگیره از ظالما... چون خیلی خرافاتی هستیم... چون باور نمیکنیم سفیدِ سفید بودن و سیاهِ سیاه بودن به یک اندازه مزخرفه... چون کلهامون پوکه... چون تبمون تنده زود سرد میشه.... چون نمیخوایم باور کنیم همه بهشت رو دوست ندارن یا همه از رقص عربی یا باسن جنیفر لپز یا اذون بلال حبشی به یک اندازه خوششون یا بدشون نمیاد.....
شاید من از همه نوشته های سمیه توحیدلو یا عقاید مذهبی و سیاسیش ویا چادرش خوشم نیاد...اما حق ندارم وقتی انسانی رو که آزارش به من نمیرسه و داره با قلمش حرفاشو میزنه و طرفداری از عقایدش با چماق و زور نیست به این شکل تحقیر میکنن سکوت کنم... حق ندارم بگم به من مربوط نیست... حق ندارم احساس همدردی در خودم حس نکنم....
خانم توحیدلو همه ما، هر روز، تحقیر میشیم.... باید پاشیم و با این زخمها به راهمون ادامه بدیم این تنها راه جبران این تحقیرها و زخمهاست.
http://smto.ir/?p=4789

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

یک پست دیگه بدون ویرایش

دلم میخواد درو دیوار اینجا رو سفید کنم... تازگی علاقه عجیبی به رنگ سفید پیدا کردم... دوست دارم همه جا رو یک دست سفید کنم...همه چیزو... حتی کلاغا رو... تمام فصلها و آدما رو یک دست رنگ سفید بزنم.
چی میخواستم بنویسم؟!
این پرش افکار بد چیزیه... میای یک چیزی بنویسی یک دفعه چند فرسنگ از اون هدف فاصله میگیری یک چیز دیگه ای مینویسی باز میبینی توی یک فضای دیگه هستی و باز تموم نکرده میپری سر یک شاخه جدید... البته در دنیای امروز اینو عیب نمیدونن بهش میگن مینیمالیست نویسی... والا.... اینم از سواد کم منه که یک چیزی شنیدم و اونقدر گشادم که لااقل نمیرم توی ویکی پدیا یک سرجی کنم ببینم مینیمالیست یعنی چی؟
اینجا خوبه... منظورم جزیره هایی که داشتمهِ... آدرساشون فرق میکنه ولی همیشه همشون خلوت و ساکت بودن ... عین یک دفتر خاطرات عمومی... آهان یادم اومد....یادم اومد میخواستم چی بنویسم... میخواستم یک مطلب بنویسم درباره اینکه چرا آدما دروغ میگن، دروغ در روابط و افکار و احساسات و دشمنی و دوستی هاشون و حتی دروغ در ذائقه غذاییشون...آیا این همه دروغ باعث میشه خوشحال تر و خوش بخت تر یاشیم؟ این فیس بوک و توییتر و گوگل پلاس و ده تا دنیای مجازی موازی دیگه پر شده از هایکووارهای میلیونها آدم که در بدی دروغ و دورویی؛ ناله و آه  مینویسن، و اینکه چقدر خوبه اصلا به حرف بقیه مردم اهمیت نمیدن و سعی میکنن با حقیقتِ چیزی که هستن خوشحال و خوش بخت باشن و توی توییت ها و استاتوسها شون میخندن به ریشِ داشته یا نداشته بقیه دنیا و عین ستاره اول تاتر ژست میگیرن و تراژدی زندگی رو توی مشتاشون میچلونن و بی پروا، از سکس و روابط آن چنانی و آرمانهای آنچنانی ترشون میگن و بقیه رو به خاطر کوته بینی و کج اندیشی و ترسها و دروغهایی که به خودشون و دیگران میگن مذمت میکنن که آی ی  ی ی ی ی ی ی ی ی ی  دنیا بیا که تماشای ما کنی، که همه مثل موج دریا به تن من میکوبن و من مثل صخره قرص و محکم سر جامم، و تنهایی من شده رفیقم و عشق گذشته و این زخم توی قلبم منو ساخته و حرفو حرفو حرفو حرف و کیلومترها حرفو و بازم حرف و حرف......... بازم حرف و حرف ......
اما این کامپیوتر رو که خاموش میکنیم و صفحاتمون رو میبندیم... میشیم اون سوپر من خسته و زپرتی که شنلشو ازش گرفتن و به زمین تبعیدش کردن...به دنیای واقعی میون بقیه سوپر قهرمانهای شکست خورده، به سرزمین سقوط کرده ها.......
حتما باید بعدا یک پست دربارش بنویسم.......