۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

آرزو

گاهی ... البته گاهی...گاهی بیشتر ....
آرزو میکنم یک عدد بمب اتمی یا هیدروژنی یا هر بمب آخر زمانی دیگه ای بندازن روی این خاک عزیز
 بوی گند و کثافت حالمو بهم میزنه... بوی لاشه این تاریخ نازنین... بوی دهن این مردم مهربون...
هوس نبودن یک گربه روی نقشۀ جغرافیا....پایان بودن یا نبودن.
 با کمال میل حاظرم جزو قربانیان تاریخ جدید باشم تا  بعدش مردم دنیا برام یک شمع روشن کنند و اشکای گرانبهاشون رو خرج کنند.
شاید اون اشکها قادر باشن تاریخ تازه و مردمی جدید بسازن.....
جوش نیار... شیرت خُشک میشه. همین الانم قربانی هستیم ، نه کسی شمعی برامون روشن میکنه و نه اشکی میریزه.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

خداوند مورچکان

فکر کردن به مرگ چیز بدی نیست. انسان باید گاهی به مرگ خودش یا دیگران فکر کنه. بلاخره مرگ تجربه ایِ که بدون اون زندگی هیچکس کامل نمیشه. مدتی فراموش کرده بدم به مرگ فکر کنم  و به خودم یادآوری کنم که روزی میمیرم.
اما دیدن یک مورچه کوچولو _ همان  مور دانه کش بی آزار_ توی سنگ توالت باعث شد دوباره من و مرگ بهم برسیم. فکرشو بکنید، در حالی که ((گلاب به روتون)) شاشتون تنده، یک عدد مور تنهای بی آزار درست وسط سنگ سفید توالت داره برای خودش راه میره. در اینجا واقعا کار وجدان سخت میشه. از طرفی مثانۀ آدم در حال ترکیدنه و از طرف دیگه دلتون نمی یاد این  موجود زبون بستۀ از همه جا بی خبر رو توی  سیلاب شاش غرق کنید.
یعنی اون مورچه دنبال چی بوده؟ با چه هدفی و به دنبال کدوم آرزو و آرمانُ ایدآلی یا اتفاقی افتاده اون تو؟
احتمالا کاسه توالت براش حکم فضای بی سرو تهی رو داره. مثل این فیلمها که وقتی می خوان  حس گم شدن و ترس در ناکجا آباد رو به بیننده منتقل کنند یک صحنۀ بی انتهایِ تماماً سفید رو نشون میدن ... بدون نقطۀ شروع و پایانی، بدون افقی...
فقط مجسم کنید توی چنین جهنمی گیر کردین و نمی دونید باید به کدوم سمت برید تا به راه فرار برسید که یک دفعه صدایی مثل پایین کشیدن زیپ شلوار توی گوشاتون می پیچه و بعدش ...پیسسسسسسسسسسس........
یک سیلاب زرد رنگِ  بدبو و خروشان _و البته داغ_ روی سرتون می ریزه و شما رو خفه میکنه...
دلم نیومد چنین بلایی سر "آن مور دانه کش بی آزار" بیارم. نمی خواستم  من باعث پایان زندگیش باشم، اونم با چنین سرنوشت و توصیفی. تصمیم گرفتم بهش فرصت نجات دادن جونشو بدم، با اینکه خودم در حال فنا شدن بودم، ممکن بود به علت ترکیدن مثانم بمیرم. ولی تصمیم گرفتم این فرصت رو از موجود زندۀ دیگه ای دریغ نکنم _اونم قهرمان  کتاب زبان فارسی سال دوم دبستانم_. به هر حال یکساعت طول کشید تا مور بی آزار ما تونست خودشو از توی سنگ توالت بالا بکشه.
ولی چه لذتی  داره شاشیدن.... آدم چقدر احساس سبکی میکنه، مخصوصا اگر برای اون سبکی کلی صبر کرده باشه.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

نام مُستعار از الف تا ی

بهش گفتم ((چیکار میکنی رفیق!))
گفت ((حشیش میکشم. گِرَسَم تموم شده)).
هر دو خندیدیم، با شکلهای یاهو... کشدارُ بلند، ولی میدونم داشتیم گریه می کردیم به حال همدیگه.

همه آدمایی که قرار بود بزرگ باشن، جوهر داشتن، قرار بود آینده رو توی دستاشون بگیرن و زندگیشون  رو مثل یک شاهکار بسازن.... قرار بود حادثه آفرین باشن؛ توی کُنج نا امیدی و یأس در پوچی ِ تزریقی دارن محو میشن.
سایۀ آدمایی رومون افتاده رفیق که من و تو رو همین طوری میخوان.
بی خواسیتُ بریده رگ...
یاد فیلم "گوزنها" افتادم، یاد سید و رفیقش. حکایتی شدیم ما که یزید باید بیاد به حالمون گریه کنه.
اینجا ظالم حسینیان... پارتیشون کلفته. بیا اروم توی مرگمون بپیچیم..... تمام دنیا فتح اونها.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

اورانگوتان ها نارنجی رنگ هستن

ای کاش یک اورانگوتان بودم، بالای یک درخت. مشغول جوریدن شپشهام ُ خوردن موزُ انبه و برگ درختهای گرم سیر...

ولی مجبور نبودم به دنیا ثابت کنم اشرف مخلوقات هستم.