۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

یک سال گذشت

از صبح حال عجیبی دارم... دلم شور میزنه.... این هوایی که نفس میکشم، این روزا یک چیزی رو میخواست بگه.... از صبح دنیا دور سرم داره میچرخه.... یک چیزی بود که نمی خواستم یادم بیاد.... برادر اصلا فراموش نکردم که الان یادم بیاد...اما هوای اردیبهشت بوی تو رو داره.... چی دارم میگم!... نمی فهمم!... فقط میدونم یک سال گذشت ... یک سال دیگه نیستی... یک سال .... دقیق تر بگم 20 روز دیگه میشه یک سال گذشته از اون شبی که بی خبر تو و شیرین ، علی ، فرهاد و مهدی رو از سلولهاتون در اوردن و بردن پای چوبه دار تا  زهر چشم بگیرن تا زهرشون رو بریزن...تا بگن ما می تونیم، میتونیم هر کسی رو حتی بیگناه حتی با  وجود احتمال حکم ازادی، حتی بدون حکم، حتی بدون خبر، اگر با ما  در بیوفته سر به نیست کنیم.... ای خدا اگر بودی اون شب باید خودتو میکشتی از خجالت.
غریب کشتنت... غریب جنازتو از مادرت دزدید ... غریب دادنت دست خاک.... ای وای، ای وای

یک سال گذشته فرزاد... یک سالِ نیستی برادر... رفتی... راحت شدی... ما موندیم  با  روی سیاه  و دستای بسته  و تنی که به فاحشگی دادیم.

بخواب....اون شب تو پیروز میدون بودی....مثل سیاوش که از آتش گذشت ، حالا
ما موندین و شَرمِ این سیاوش کشون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر