۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

بدون ویرایش

 دلم میخواد یک چیز خوب بنویسم... موضوعی که لبخند به لب  خواننده مجازی بیاره...
دلم میخواد بگم امروز از دیدن یک غنچه کوچیک یا درختی  شاد شدم... دلم میخواد از شادی بی دلیلی بگم... کاش میشد به خواننده مجازی یک حس خوب بدم... اما مقصر من نیستم که دیگه هیچ گلی خودجوش سبز نمیشه و شوق سر زدن نداره و درختهای شهر در مستطیلهای تنگ و کوچیک سنگفرشهای پیاده روها زندانی هستن و خیلی راحت شهرداریها قطعشون میکنن...دلم برای درختها خیلی می سوزه... بیچاره ها.
تقصیر من نیست که قیافه ها عبوس تر از همیشه شده و آدما بی بو و رنگ انسانیت... موضوعی انسانی پیدا نمیکنم برای نوشتن....
هر چی هست درباره زیر پا گذاشتن انسانیته.
بیچاره درختها... این روزا هی زندان سنگ فرشا تنگ و تنگ تر میشه براشون..و خاک کمیاب تر از زندگی....
دلم میخواد دستام رنگی بشه...زیر ناخن هام از رنگهای رنگین کمون چرک بشه... ولی دنیا بدجور سیاه و سفیده... نهایت هنر اینه که خاکستری بشی....
خیلی وقته که دیگه لونه پرنده ها روی درختها نیست... فقط توی قصه ها شاخه درخها هنوز پناه پرندهاست...
این روزا درز خالی و شکافای بتونی توی ساختمونها شده خونه پرنده ها....
دلم برای درختها می سوزه...دلم تنگ شده برای دست کشیدن روی پوستشون...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر