۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

دنیا جای بیرحم و زشتی نیست ما بد ساختیمش

اینجا لب ساحله...
ساحلی با دریایی که هیچ بطری خالی روی موجاش شناور نیست...
خورشید غروب میکنه و ساعتها و ساعتها این غروب طول میکشه و صدای موجها و شنها و نسیم و تن برگ های درختای موز توی گوشم میپیچه....
من رابینسون خوشبختی هستم...

هر روز، توی شلوغی شهر ... شونه به شونه مردمی با لچکای سیاه کثیف توی اتوبوس.... صدای سرفه و تف و حرفای مفت...  بوی دود و بوق ماشین و گرما و آفتاب که انگار به لباس های سیاه و بلندو گشاد ما دهن کجی میکنن... همه جای این شهر رو بوی عرق گرفته.

گرممه.. میخوام لخت بشم... یک برکه پیدا کنم توش شنا کنم...برم لب ساحل روی ماسه ها قدم بزنم و هیچ چشمی و صدایی دورو برم نباشه... هیچکس.

دیشب خواب دیدم توی سرم یک غده گنده سبز شده....همه ما داریم توی سرامون یک چیزی میکاریم.... که نتیجشو  یک روز میبینیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر