۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

تمام هستی داخل پوست گردویی محبوس است

یک چیز رو به خوبی یاد گرفتم... اونم اینکه نمی تونی سایه خودتو غال بزاری...
اگر فکر کنی برای هم خوابی با دیگری می خواستم فرار کنم  یا مشروب و دیونه بازی یک احمقی پس هستم مثل خودت....
مسئله اینا نیست... یک چیزیه مربوط به دیوارها. دیوارهایی که همه جا هست ؛ عریض و مرتفع.... انگار هیچ وقت نمیشه ازشون بالا رفت یا رد شد.
مردم از خیلی چیزا فرار میکنن... از خودشون، محیط اطرافشون، زبان مادری، حکومتِ وقت، سرزمین و خونشون، گذشتشون یا خاطراتُ ترسهاشون... هر کسی از یک چیزی فرار میکنه  _ فقط مطمئنم کسی از یک چیز خوب و خوش آیند و باب دل فرار نمیکنه .عین سریش میچسبه بهش_.
عقیده داریم این بهترین راهه؛ منظورم فرار کردنه. ولی چرا کسی نمی ایسته و به جای فرار کردن اون چیزی رو که مثل خوره روحشو میخوره تغییر نمیده؟؟؟؟
شاید چون این کار خیلی سخته، قبول اینکه آسمون همه جا میتونه یک رنگ باشه کار سختیه... تفاوت اصلا در رنگ آسمون نیست؛ در رنگ پوست ادما یا زبونشونم نیست. یا جبر جغرافیا... تفاوت در بودن یا نبودنه.
اما بازم با تغییر دادن کل اطرافت و آدماش... بازم... فکر میکنی دنیا توی یک پوست گردو خلاصه شده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر