باید یک مدت برم. به صفحات مجازی و سایتهای خبری سر نزنم... توی خیابون نرم تا بچه های پاپتی و زنا و مردای پریشون رو نبینم، تلوزیون نگاه نکنم. باید پرده ها رو بکشم... درها رو ببندم به قبض برق فکر نکنم و بدون ترس برای فرار از گرما کولر رو روشن کنم . فکر کنم هر وقت دلم بخواد با پیراهن تابستونی میتونم توی خیابون راه برم.... باید تصور کنم، ما هم میتونیم یک جور دیگه زندگی کنیم.
باید یک مدت برم... روحمو بسپرم به بازپروری. کتاب بخونم، کتابهای عشقی سبک و داستانهای علمی تخیلی. چند تا فیلم قدیمی با صحنه های سکسی ببینم . به عشقای قدیمیم فکر کنم شبا تو خیالم با هاشون عشق بازی کنم. باید یک مدت تصور کنم اینجا وجود خارجی نداره... این جهنم و این نکبت.... از همه مهم تر گوشام، باید کر بشم صدای کسی رو نشنوم ...باید چند تا موزیک خوب گوش بدم بدون هدف و دیوانه وار برقصم و بچرخم.....مثل دیوانه ای در باد.
چیزای کوچیک خیلی هم مهم هستن.همین چیزای کوچیک روحمون رو سالم نگه میدارن. باید برم اونقدر بستنی بخورم که مرض قند بگیرم. دوباره سیگار بکشم، دوباره دیوانه وار مشروب بخورم.
باید چند تا فحش نامه بنویسم....
باید از دست خودم فرار کنم...باید از دست خودم خلاص بشم.
باید یک مدت برم.....
اما، همچین جایی وجود نداره. تصور کن...فقط تصور کن میشد. باید اهنگ "تصور کن" جان لنون رو بیشتر گوش کنم. باید اون اتاق سفید رو پیدا کنم. تصور کن که میشه.
نمی دونی... واقعا نمیدونی، چقدر دلم میخواد زندگی کنم. اما هر چی نگاه میکنم دور و بر خودمون چیز زنده ای یا جریان زندگی رو نمیبینم. تصور کن ما هم زندگی میکنیم... ما هم زندگی داریم.... تصور کن... تصور کن.... فقط تصور کن. چیزای قشنگ رو، چیزای خوب رو.... همه چیزهایی رو که نداریم تصور کن.